🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
پارت هفدهم
لحن حرف زدن مثل همیشه نبود و باعث شد تا خجالت بکشم.
با صدای آرومی گفتم
--من برم بخوابم.
--کجا پس؟
--گفتم که برم بخوابم.
--بشین بابا چند روزه نیستی.
یه دفعه یادم اومد میترا و سیاوش خونه نیستن.
سریع نشستم و با تأکید گفتم
--حـــسام!
--چته بابا جن دیدی؟
--میترا و سیاوش چیشدن؟
خندید
--خسته نباشی تازه میپرسی!
--بخدا یادم نبود!
--رفتن.
--با هم دیگه؟
--آره دیگه.
با تعجب گفتم
--کجـــا؟
اخم کرد
--آروم بابا همه فهمیدن.
فرار کردن.
--خب کجا؟
--سر قبر من! چمیدونم.
--مگه قرار نبود تو فراریشون بدی؟
--آره ولی سیاوش گفت خودش میتونه از پسش بربیاد.
--تو نمیدونی کجان؟
--چرا یه چیزایی گفت حالا یه روز باهم دیگه میریم میبینیمشون.
--تیمور چی؟
--از وقتی ساسان بهش پول داده از این رو به اون رو شده.
--چـــی؟ ساسان واسه چی بهش پول داده؟
به حوض نگاه کرد
--چه جالب این خونه هم حوض داره.
--جواب منو بده!
-- آره ساسان به تیمور پول داد.
--آخه واسه چی؟
--من نمیدونم.
--داری دروغ میگی!
--رها عصبانیم نکن!
دلخور گفتم
--برو بابا! نمیشه باهات دو کلوم حرف زد!
--باشه میگم.
سکوت کردم.
--رها قهر نکن گفتم که میگم.
--قهر نیستم.
--رها ساسان عاشقته.
خندیدم
--چرا چرت و پرت میگی؟ اونـــــ؟ عاشق منـــ؟
محاله!
--چرا اتفاقاً خیلیم عاشقته.
--تو از کجا میدونی؟
--وقتی بهش گفتم تو...
مکث کرد
--وقتی...وقتی گفتم تو..
--خـــب من چی؟
کلافه گفت
--رها تو مال منی! هیچکس حق نداره تو رو ازم بگیره!
با دهن باز بهش خیره شدم
اما اون جدی و ناراحت بود
--به اون پسره هم گفتم.
-- خب که چی؟
--هیچی دیگه!
شیطنتم گل کرد
--حالا از کجا معلوم مال تو باشم؟
--مال منی چون اگه اون پسره ساسان واقعاً عاشقت بود پات وا میستاد!
نه که بیاد پول بده به تیمور تا تو رو نفروشه.
بغض کردم
--حسام چرا عصبانی میشی؟
--چون که خاک بر سر من!
چون که مثه ساسان اونقدر پول نداشتم که بخوام از میون کش مکشای تیمور و اون مرتیکه کامران نجاتت بدم چون الان تو تنها تو فکر من نیستی!
رها میخوام فقط مال من باشی!
دوس ندارم کس دیگه ای عاشقت باشه!
داشت گریه میکرد
دلم واسش سوخت.
میخواستم بهش اطمینان بدم که فقط اون تو قلبمه اما نتونستم..
زخم قدیمیم با حرفای حسام سرباز کرده بود و قلبمو به زنجیر درد میکشوند.
با گریه گفتم
--حسام بسه دیگه!
بلند شدم و دویدم تو اتاق.
دستامو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن.
دلم از همه گرفته بود!
میخواستم تنها کسی که تو قلبمه خودم باشم!
ازیه طرف حس تحقیر شدن داشتم
چون با پول ساسان از چنگ کامران بیرون اومده بودم.
با پول بقیه بالارفتن... احترام دیدن... واسم خیلی گرون تموم شده بود.
از طرفی حرفای امشب حسام بیشتر از اینکه خوشحالم کنه ناراحتم کرده بود.
اون لحظه فهمیدم که ابراز احساساتش بیشتر از اینکه خوشحالم کنه دلتنگم میکنه.
دلتنگ عشقی که تو اوج کودکی ازش شکست خوردم.
نفهمیدم کی خوابم برد و صبح با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم.
لباسمو عوض کردم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم سر سفره.
تیمور با روی خوش جوابمو داد
--سلـــام دختر خودم.
--سلام.
بیشتر از دوتا لقمه نتونستم چیزی بخورم.
رفتم تو اتاق و بچه هارو آماده کردم.
حسام پسرارو برد بیرون و منم دخترارو.
هر دومون باهم دیگه قهر بودیم.
بخاطر همین هیچکس به اون یکی نگفت کجا میره.
با دخترا تو خیابون میگشتیم تا یه جارو واسه شروع کارمون پیدا کنیم.
خیابون واسم نا آشنا بود و احساس بدی داشتم.
بالاخره یه جارو پیدا کردیم و جنسارو بین بچه ها پخش کردم.
یه روز خیلی معمولی مثل روزای قبل بود و شب خودم بچه هارو بردم خونه.....
پولارو دادم به تیمور.
--پس حسام کجاس؟
شونه بالا انداختم
--نمیدونم.
رفتم تو اتاق و کمک سیمین سفره ی شام رو پهن کردم.
ساعت10شب بود و حسام و پسرا هنوز نیومده بودن.
تیمور با تشر گفت
--رها؟
--بله؟
--مگه با هم نرفتین؟
--چرا با هم رفتیم اما اون پسرارو برد یه جای دیگه منم رفتم یه جای دیگه.
کلافه گفت
--ای بر شیطون لعنـــت!...
بعد از شام زنگ خونه زده شد.
تیمور رفت و با پسرا برگشت اما حسام نبود.
با تعجب گفت
--شماها با کی اومدین؟
مهرداد که یه پسر 15ساله و از همشون بزرگتر بود گفت.......