سر سری از بعضی مطالب گذشتم.‌ ورق زدم و جلوتر رفتم. میخواستم ببینم آخرش چه میشود. با خود گفتم بقیه را سر فرصت میخوانم. کنار سطور کتاب دست نوشته ای توجهم را جلب کرد. "نارینه یعنی تو از حرّان کمتری؟ تو که معجزه ی حسین را با چشم دیده ای؟" حرّان! ماجرای حرّان چه بود؟ نگاهی به مطلب کتاب انداختم. " درطراز المذاهب جلد 2صفحه 534 آمده است: حرّان در نزدیکی حلب سوریه یا از توابع ترکیه کنونی آخرین منزلی بود که اهل بیت و سرهای شهدا را در آن مکان پیاده کردند. " یک لحظه مکث کردم و با خود گفتم: یعنی از کوفه تا سوریه این سرها را برده بودند؟ با این شکل و جلوی زن و بچه ها؟ باید برمیگشتم و از ماجرای کوفه میخواندم اما کنجکاوی مطلبی که نارینه نوشته بود، نگذاشت. با کنجکاوی آن قسمت را مطالعه کردم. "در حرّان چند نفر مس گداز مشغول به کار بودند، در این شهر صابئین و یهود منزل داشتند. دشمنان درخیمه ها سایه گرفتند. ولی فرزندان رسول خدا را درآفتاب گرم، گرسنه و تشنه نشاندند. امام زین العابدين که از شدت گرما خود را به سایه خیمه حسین بن نمیر رسانید تا قدری از گرما در امان باشد، ولی آن ستمکار همین که دانست اسیری با غُل و زنجیر به پشت خیمه اش آمده، ایشان را با تازیانه از آن جا دور کرد. صاحب روضه الاحباب مینویسد: مردی جهود که او را یحیی حرانی می نامیدند، برفراز تلی در نزدیکی شهر حرّان منزل داشت. او شنیده بود که جماعتی از بانون و کودکان اسیر را با تعدادی سر می آورند. یحیی تا ورود آنها را دید چشمش بر سر مبارک و منور فرزند مصطفی افتاد. تابش جمالش در چشم یحیی جلوه خاصی داشت در آن لحظه متوجه شد لب های مبارک میجنبد. قدری نزدیکتر آمد و گوش داد. این کلمات را شنید که میفرمود : "وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون..." یحیی وقتی این آیه را از سر بریده شنید و این نشانه بزرگ را مشاهده کرد. او را حیرتی بزرگ فرا گرفت و بدون ترس و واهمه نزد یکی از سران لشگر رفت و پرسید این سر از آن کیست؟ گفت : حسین بن علی مرتضی. پرسید نام مادرش چیست؟ گفتند : فاطمه دخترمحمدمصطفی. پرسید این اسیران کیستند؟ گفتند : فرزندان و خویشان حسین اند، یحیی بی تاب شد وشدیدا گریه کرد و گفت : خدا را شکر که مرا روشن کرد که جز در شریعت حضرت محمد (ص) قدم زدن، گمراهی همیشگی است و کیفرش آتش همیشگی است...آن گاه به دین مقدس اسلام شرفیاب شد. بعد از مسلمان شدنش میخواست به اهل بیت خوراکی برساند که دشمنان مانع شدند و او چون شیفته امام حسین علیه السلام بود و شیفتگان ترس و واهمه ای ندارند، لذا شمشیر کشید و با دشمنان جنگید.. مرحوم حاج شیخ عباس درکتاب شریف منتهی الآمال مینویسد: "یحیی عمامه خود را به علویان داد و جامه خزی داشت با هزار درهم خدمت سید سجاد علیه السلام تقدیم نمود، ولی همین که موکلین مانع شدند، اوشمشیرکشید و پنج نفر از آن ها را کشت و خود نیز کشته شد. قبرش در دروازه حران، معروف به قبر یحیی شهید است و دعا کنار قبر او مستجاب است." ** پس یحیی حرّانی این مرد بود. نارینه او را میگفت. سوالی ذهنم را به شدت درگیر کرده بود. یعنی او مسلمان شد؟ چه معجزه ای از حسین دیده بود که این طور واله او شده است؟ نیرویی مرا وادار میکرد درجست و جوی حقیقت این کتاب و آدم هایش بگردم. به فواد پیام دادم که اگر میتواند مرا به کلیسای سرکیس ببرد. در جوابم زنگ زد و گفت : داداش عاشقیا ... فردا کلیسا باز هست. یکشنبه برای دعا کردن فقط یکشنبه ها میرن. مثل مسجد و حرم های ما نیست که هر وقت دلت خواست، نیاز داشتی به دعا یا دلت گرفت میتونی بری. _آها حواسم نبود. فؤاد به نکته ی ظریفی اشاره کرده بود. و من تازه متوجه بعضی تفاوت ها شده بودم. _پس لطف کن فردا بیا در جوابم گفت: داداش این اخر عمری نکنه بی دین و ایمان از دنیا بری ها. من جواب حمید رو اون دنیا چی بدهم؟ نمیگه نتونستی این یکی رو نگه داری؟ یاد حمید افتادم. او که بود جواب خیلی از سوال هایم را می گرفتم. حوصله ی شوخی های فؤاد را نداشتم. خداحافظی کردم و برای خواندن ادامه ی مطلب برگشتم به کوفه. ورود اسرا به مجلس ابن زیاد. ....