گفت: مگر علی ابن الحسین را خدا نکشت؟ حضرت فرمود : برادرم علی ابن الحسین را کشتید. ابن زیاد گفت: بلکه او را خدا کشته است. امام علیه السلام فرمود : خداوند جان ها را به هنگام مرگ می گیرد و آن را که مرگش فرا نرسد به هنگام خوابش در آسایش است. ابن زیاد سخت غضبناک شد و فرمان داد ایشان را گردن بزنند. زینب (س) سراسیمه فرمود : ای پسر زیاد این قدر خون ها را ریختی بس است و دست بر گردن برادر زاده افکند وفرمود : به خدا قسم از او جدا نمی شوم، اگر او را می کشی مرا نیز با او بکش... ابن زیاد به سوی حضرت زینب(س) نگاهی افکند و گفت: شگفت از خویشاوندی، سوگند به خدا او می خواهد خودش را بکشم نه علی بن حسین را.. علی بن حسین را به حال خود بگذارید... زینب(س)آرام گرفت. امام سجاد (ع) رو به ابن زیاد کرد و فرمود : ای پسر زیاد! مرا تهدید به قتل می کنی؟! آیا ندانستی که کشته شدن رسم ما است و شهادت مایه ی اعتبار و عزت ما است؟! رباب که از همسران حضرت امام حسین علیه السلام و مادر جناب سکینه و علی اصغر بود، در مجلس ابن زیاد از جا برخاست و سر مقدس حضرت امام حسین علیه السلام را برداشت و به دامان گرفت در حالی که آن سر مبارک را می بوسید،زمزمه می کرد: افسوس حسین..حسینی که فراموش نکردم که تیرهای حرامزادگان او را نشانه گرفتند و او را در کربلا که به زمین افتاده بود ترک کردند. اطراف کربلا را خدا خشک و بی آب نماید... سپس ابن زیاد لعنه الله دستور داد اهل بیت را به زندان برده و سر مطهر را در تمام کوچه های کوفه بگردانند. خود به مسجد رفت و بر فراز منبر قرار گرفت وگفت: خدا را شکر که کلمه حق را آشکار، و پیروان او را یاری کرد و دروغگوی پسر دروغگو را کشت..." با خواندن این قسمت چنان برآشفتم که دلم‌ میخواست هرچه در کنارم هست را به دیوار بکوبم. هرچه ناسزا بود به زبان آوردم. چطور میشد فقط چندسال پس از رحلت پیغمبر، نوه ی او را دروغگو بدانند و خود را اهل حق! ؟ چندبار نفس عمیق کشیدم که افاقه نکرد. لیوان آب را برداشتم و یک باره سر کشیدم. چشمانم را به طرف خطوط کتاب معطوف کردم. " چنین جسارتی از ابن زیاد سبب شد تا مردی مدافع حریم آل محمد به نام عبدالله بن عفیف ازدی، که ازدی ازبزرگان شیعیان حضرت علی بود، چشم چپش را در جنگ جمل و چشم راستش را در جنگ صفین از دست داده بود، درحالی که روزه بود، کلام ابن زیاد را قطع کرده، فریاد زد: دروغ گوی پسر دروغگو تویی و پدرت و آن که تو را به کار گماشت و پدرش دشمنان خدایند. آیا فرزندان پیامبران را می کشید و بر فراز منبرهای مومنین این گونه سخن می گویید؟! ابن زیاد غضبناک شد و گفت : این چه کسی بود که چنین جسارتی کرد؟ عبدالله خودش فریاد برآورد: ای دشمن خدا گوینده ی این کلمات منم. آیا فرزند پاکی که ایشان را خداوند از پلیدی دور نگاه داشته است می کشی و گمان می کنی مسلمان هستی؟! ای فرزندان مهاجر وانصار! فریاد کنید و انتقام بگیرید که رسول خدا او را ملعون پسر ملعون خوانده است... ابن زیاد به شدت خشمگین بود که جمعی از مامورین آمدند عبدالله را بگیرند، بزرگان قبیله ی ازد برخاستند و او را از دست مامورین نجات دادند و به خانه اش بردند. ابن زیاد دستور داد او را بگیرندو بیاورند . ماموران شتافتند. بزرگان ازد نیز برای یاری عبدالله به پا خاستند. جمعی کشته شدند، دختر عبدالله فریاد زد: ای پدر مردم آمدند. عبدالله گفت:دخترم نترس، شمشیرم را به من بده. او چون از هر دو چشم نابینا بود با راهنمایی دخترش از راست و چپ شمشیر می زد نا تعداد زیادی به دست او کشته شدند ولی به هر حال او را گرفتند و نزد ابن زیاد بردند.. 👇👇👇