این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نهاد و چنان گریست که همان لحظه بیهوش شد و وقتی او را حرکت دادند و دریافتند که از دنیا رفته است. ام کلثوم چند خشت در خرابه جمع کرد و کنار هم نهادند و رقیه را بر آنها نهاد و در سوگ و اندوه و ماتم دفن کردند. ام کلثوم بیش از دیگران می گریست. علت را پرسیدند. خطاب به خواهرش زینب گفت : دیشب رقیه به من میگفت عمه جان گرسنه‌ام و از من نان خواست ولی اکنون جنازه‌اش را در پیش رو میبینم. رقیه را غسل دادند و با همان پیراهن کهنه دفن کردند. سن و هنگام شهادت ۳، ۴، ۵و ۷ سال نگاشته‌اند که درست تر ۴ سال است. زمان شهادت حضرت رقیه را پنجم ماه صفر سال ۶۱ یعنی چهار روز پس از ورود کاروان اسرا به شام نوشته‌اند. (معالی السبطین:ج۲، ص ۱۷۱.) * کتاب را بستم و سرم را به دیوار تکیه دادم. همیشه برایم سوال بود چه بلایی بر سر آن دخترک خردسال آمد. شنیده بودم رقیه در خرابه ی شام با دیدن سر پدر از دنیا رفته اما همیشه برایم سوال بود چطور؟ حالا می فهمیدم این همه سختی در سفر کربلا پای پیاده با شتران بی جهاز و مهمتر شکنجه و گرسنگی و آفتاب سوختگی ( سرما و گرما) در خرابه ی شام یک مرد را از پا در می آورد چه برسد به دختری خردسال! نمی دانم چرا اشک هایم خشک نمیشد. حال دلم عجیب بود. کتاب را ورق زدم برگه ی اخر نوشته ای توجهم را جلب کرد. دست خط نارینه بود. "رقیه خاتون! دختر حسین! قول می دهم با نام و یاد پدرت زندگی کنم و هرگز یاد شما و اهل بیت را از خاطرم نمی برم. گفته اند با دستان کوچکت گره گشایی میکنی. دستم را بگیر بزرگ بانوی کوچک!" بزرگ بانوی کوچک! نارینه چه جمله ی زیبایی گفته بود در وصف رقیه ی چهارساله. چشم هایم را بستم. حس خوبی بود با حسین بودن. یعنی من هم می توانستم با حسین باشم؟