هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
* آبگوشت* موضوع داستان: اعتقادی 🌷 آقای شیخ حسین انصاریان می‌فرمود: یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه. دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم درست کردن. سفره‌ی ناهار چیده شد : ماست، سبزی ، نون. 🌻دوتا از دوستان رفتن دیگ آبگوشت رو بیارن که یه *کلاغی از راه رسید  رو سر این دیگ و یه فضله انداخت تو دیگ آبگوشت ،* گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار، توکوه گشنه بودیم ، همه ماست و سبزی خوردیم. خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا لعن به کلاغ کردن.  گاهی هم می‌خندیدن ولی در اصل ناراحت بودن. وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن ، دیگ رو که خالی کردن دیدیم *یه عقرب_سیاه ته دیگ هست❗* و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود ما این آبگوشت رو می‌خوردیم و همه‌مون می‌مردیم کسی هم نمی‌فهمید❗ اگر  اون عقرب را ندیده بودن ، هنوز هم می‌گفتن یه روز رفتیم کوه خدا حال‌مون رو گرفت❗ حالت رو نگرفت ، جونت رو نجات داد❗ *👈خدا می‌دونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده‌شون چیه.* 🌷 امام حسن عسکری(علیه السلام) فرمودند: 🌱هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند ، آن را در بر گرفته است •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•