سَجٰآدِھ
__
گفت از مرگ نمیترسید؟ گفتیم از مرگ نمیترسیم گفت بارها باید بمیرید و الحق و الانصاف که مردیم! هر بار بچه ای را سر چهارراهی مشغول دست فروشی و بازیگری و رقصیدن دیدیم که شیشه ماشینی پایین میرفت و اسکناس چروکیده ای کف دست چرک گرفته اش می‌گذاشت هربار که دیدیم کسی حق ظالم را کف دستش نمی‌گذارد هربار که فکر کردیم این همه لباس گرم در مغازه ها هست اما کارتن خوابی صبح از سرما جنازه اش را می‌برند به خاک گرم و نرم می‌سپارند که غذا در رستوران هست و زیاد هم هست اما کسی شب از گرسنگی میخوابد و گاهی هم می‌میرد هربار که به گوش شنیدیم سواره از پیاده خبر ندارد هر بار دیدیم دارا ها داراییهایشان را به رخ ندار ها می‌کشند...