﷽ ؛ 🌷 آخرین نماز 🌷 🌳 با مجروحیت کمی در بیمارستان مشهد بستری شدم. عبدالحسین ایزدی هم آنجا بود. از ناحیه سر مجروح شده بود و حال خوبی نداشت. 🌱 یکی از شب ها مادرش سراسیمه به اتاقم آمد و گفت: حالش اصلاً خوب نیست. 🍀 با عجله به اتاقش رفتم، تکان های شدیدی می خورد. دکتر، آمپول آرام بخشی به او تزریق کرد و او آرام شد. 🍇 بعد از لحظاتی نشست روی تخت و به من گفت: خاک تیمم بیاور. خاک بردم، مُهر را هم به دستش دادم. نمازش را شروع کرد. 🍒 با حالتی عجیب با خدا حرف می زد. منتظر بودم که سلام نماز را بدهد تا کمی با او حرف بزنم. اما سلام نماز او با لحظه شهادتش هم زمان شد. همه کسانی که در اتاقش بودند گریه می کردند. 📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۵۸