🍃یار دل نازکم
پسر کوچکم امروز جوجه گنجشکی را
در حیاط خانهمان پیدا کرد.
توان پریدن نداشت.
آن را روی دست گرفت و آورد پیش من.
داشت میلرزید.
چه قدر دلم سوخت وقتی دیدمش.
نه فقط دل من، هر کسی که میدید
دلش آتش میگرفت برایش.
گاهی سرش پایین بود.
گاهی چشم به نگاه آدم میدوخت
مثل این که با نگاهش التماس میکرد:
کاری به کارم نداشته باشید.
دخترم برایش آب آورد.
قطرهای آب مینوشید
و با ترس نگاه میکرد به اطرافش.
پسرم در حیاط برد و گذاشتش روی زمین.
رفت پشت تکه چوبی خودش را پنهان کرد.
از همه میترسید
حتّی از کبوترهایی که گوشۀ حیاطمان بود.
دنبال جایی میگشت
که از دیدهها پنهان باشد.
گنجشکهای دیگر را
در حال پرواز که میدید
معلوم بود عجیب دلش هوای آسمان دارد.
امروز قشنگ حس کردم
که چه قدر دلت برایم میسوزد.
میدانی که چه قدر دوست دارم بپرم
چه کار کنم هنوز پریدن را یاد نگرفتهام.
از همه میترسم.
حتّی از آدمهای دور و برم.
تو این ترس و لرز را میبینی
و دلت برایم آتش میگیرد.
مرا برای زمین خلق نکردهاند.
تا روی زمین باشم
ترس روزیِ روز و شبم خواهد بود.
باید پرواز کرد
و گرنه کسی که آسمانی است
هیچ گاه روی زمین روی آرامش را نخواهد دید.
این گنجشک هنوز بال پریدن نیافته بود و نمیپرید
ولی من گنجشک پر شکسته هم دیدهام.
دل آدم برای گنجشک پر شکسته بیشتر میسوزد.
من پرشکستهام آقا!
این که گرفتار زمین شدهام خودش یک حرف است
امّا سوختن دل تو برای من
خودش غصّه مضاعف است.
با این غصّه چه کار باید کرد.
ما گاهی برای این که پرندهای زجرکش نشود
با تیغ تیزی حلالش میکنیم.
دارم زجر میکشم
بیا و هم خودت را هم مرا راحت کن
و حلالم کن آقا!
آمادهام
تیغ نگاهت برای در دم جان دادنم کافی است.
مرا نگاه کن و حلالم کن آقا!
شبت بخیر یار دل نازکم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی