🍃فرمانده عاشقی را دیدم که زانو بغل کرده و خیره به گوشه‌ای در اندیشه فرو رفته بود. هندسۀ صورتش می‌گفت: عاشق غمگین است. جلو رفتم و با پرسشی خلوتش را به هم زدم: چرا غمگینی؟ بی آن که نگاهش را از آن گوشه بر دارد با صدایی که از آن غم می‌بارید گفت: مدّتی هست که معشوق چیزی از من نخواسته. به گمانم مرا لایق دستور نمی‌داند. گفتم: شاید هم خواسته‌ای ندارد. گفت: این شایدها دلم را آرام نمی‌کند. دستورهای معشوق، آب و غذای روز و شب من هستند. این دستورها که نباشند، تشنه می‌مانم و گرسنه. دلم شکست. من تا به حال به دستورهای تو این گونه نگاه نکرده بودم. چه زیباست این نگاه عاشقانه! آن عاشق می‌گفت: عاشق‌هایی هستند که اگر معشوق فرمانی دهد بی‌چون و چرا انجامش می‌دهند و اگر فرمانی نبود روزشان را به شب می رسانند و شب هم با خیالی آسوده می‌خوابند. این آدم‌ها اوّل راه عاشقی هستند. بیشتر دلم شکست. یعنی من هنوز به اوّل راه عاشقی هم نرسیده‌ام. می‌گفت: کمی که راه عاشقی را طی می‌کنی تشنۀ فرمان معشوق می‌شوی. اگر فرمانی نداد، جگرت می‌سوزد از شدّت عطش. دیگر چیزی از دلم مانده که بخواهد بشکند؟ چه عالمی دارند این عاشق‌ها! باز هم برایم گفت: کمی که جلو می‌روی هر چه دستور معشوق،‌ سخت‌تر باشد تو از اطاعتش لذّت بیشتری می‌بری. قشنگ‌ترین روزهای یک عاشق روزهایی است که از شدّت کار برای معشوق مرگ را در یک قدمی خویش می‌بیند. از دلم چیزی نمی‌گویم. خودت می‌بینی که این حرف‌ها دارد چه بلایی بر سرش می‌آورد. عاشق می‌گفت: عاشق‌ها وقتی در مسیر عشق پیش می‌روند به هیچ چیزی جز فرمان معشوق فکر نمی‌کنند. عاشق اگر لحظه‌ای به این فکر کرد: چرا معشوق چنین فرمانی داده که با همۀ وجودش سقوطش را احساس می‌کند. عاشق‌ها کاری به چرای دستورها ندارند. آنها با دستورهای معشوق زندگی می‌کنند بالاتر از این پاسخ، پاسخ دیگری برا این «چرا» هست؟ آقا! باز هم مرا ببخش مثل همیشه این بار به خاطر تلّی از چراها که به دنبال دستورهایت ردیف کردم. می‌دانم که ظرفم را می‌بینی و تا عاشق نشده‌ام و ظرفم بزرگ نشده دستورهای سخت به من نمی‌دهی. ناامید نیستم که روزی بشوم عاشقی که از دستورهای سخت‌تر لذّت بیشتری ببرم و هیچ چرایی را پشت دستورهایت نگذارم. شبت بخیر فرمانده!