🏴واژه های خیس؛ حکایت میخ 🏴 ▪️باز هم من و محله‌گردی واژه‌ها! باز هم التماس و چشم دوختن به دهان یک واژه‌ تا بسوزد دلش برای وا کردن عقده‌ای از این دل صدپاره! اما گویا واژه‌ها هیچیک توان ندارند. بگذار سردر خانه‌ها را یکی پس از دیگری ببینم. ▪️شاید نام یک واژه‌، نگاهم را نوازش کرد و چشمی به آتشکدۀ دلم انداخت. این جا نوشته: «طناب». آن جا خانۀ «مسجد» است. روی سردرِ این خانه هم نوشته: «تابوت». حالا رسیدم به خانۀ «آتش». این هم خانۀ «میخ». دیگر پایم توان رفتن ندارد. میخکوب زمین شده‌ام. ▪️دلم گواهی می‌دهد که این جا یک سینه حرف است برای نالیدن قلم. تا همین «یک سینه حرف» از ذهنم عبور می‌کند، از آن سوی درِ این خانه، فریادی برمیخیزد. با خودم می‌گویم: «مگر «یک سینه حرف» که از ذهنم گذشت، چه سرّی دارد که نالۀ صاحبخانه‌ را به آسمان بُرد؟» اما همین پرسش را که از خودم می‌پرسم، صدای صیحه‌ای زانوانم را سست می‌کند. ▪️می‌خواهم بگذرم اما توان ندارم. می‌دانم این خانه، جای توقف نیست؛ اما چرا پای رفتنم نیست؟ می‌خواهم بنشینم. در باز می‌شود. کسی با نالۀ بی‌رمقی صدایم می‌زند. وارد می‌شوم. از پستوی خانه، یکی اذن نوشتن می‌دهد. ▪️قلم، نفسش را در سینه حبس می‌کند تا نوشتن آغاز کند؛ اما مُرکّب خشکش زده و قلم روی ورق نمی‌غلطد. نفسم بند آمده. واژه‌ها پا به این خانه نمی‌گذارند. صاحب این خانه تنهاست. شنیده بودم که روی بیرون آمدن ندارد. در مجلس پیشین هم دیدم که بی آن که کسی ببیند، آمد و بی آن که کسی بفهمد، رخ برکشید و رفت. ⬅️ ادامه دارد ..... 📚ریحانه خدا ، کتاب چهارم ، ص ۶۷