پسرک پنجره اتاق را باز کرد. نگاهی روبه آسمان کرد وگفت: خدا جون این آخرین برگ از دفترمه؛ این دفعه می خوام باکمک تو برای بابا نامه بنویسم. «سلام بابا امروز بیشتر از هرروزدلتنگ شدم چرا جواب نامه هامو نمیدی؟ از اخرین سفرت خیلی گذشته مامان همش گوش به زنگه تلفنه. راستی با مامان یه دفتر تازه روش عکس یک عالمه سربازه. خدا تموم نامه هامو خوند ازش می خواهم زودتر برسون دستت؛خیلی دوستت دارم بابا.» مادر از پشت در صدای پسرک رو می شنید با دستش اشک هایش را پاک کرد وگفت:پسرم هنوز خیلی زود ه بدونی.... خسروی 『@salam1404』 🌱