﴿ ســلاݦ ۱۴۰۴ ﴾
~ السلام علیڪ یا فاطمه الزهࢪا ~
«قرار» مادࢪ نمازش را تمام کرد. به دخترها نگاه کرد. هر دو خواب بودند. به سمت پسرها برگشت. آهسته گفت: «عزیران دلم بیایید.» بچه‌ها تا کنار مادࢪ با هم مسابقه دادند. خندیدند و کنار مادࢪ نشستند. مادࢪ سر بچه‌ها را در آغوش گرفت. گفت: «بیایید با هم قراری بگذاریم.» حسن علیه السلام گفت: «آخ جان، من قرار گذاشتن با شما را دوست دارم.» حسین علیه السلام گفت: «آخ جان، من هم دوست دارم.» مادࢪ سر بچه‌ها را نوازش کرد. پس من می‌گویم؛ شما تکرار کنید. آخرش هم یک دعا می‌کنیم.» بچه‌ها با هم گفتند :«چشم مادࢪ جان» مادࢪ بغضش را قورت داد. گفت: «هر وقت شما نبودید؛ من مراقب زینب و کلثوم هستم. هر وقت من نبودم شما مراقب آن‌ها باشید.» حسین علیه السلام گفت: «خیلی خوب است.» با هم گفتند: «هر وقت شما نبودید؛ ما مراقب زینب و کلثوم هستیم.» حسین علیه السلام گفت: «ما زود برمی‌گردیم که شما خسته نشوید. لطفاً شما هم زود برگردید.» اشک از گوشه‌ی چشم مادࢪ روی صورتش سرازیر شد. آب دهانش را قورت داد. گفت: «اگر نتوانستید از پدر کمک بگیرید.» هر دو گفتند: «چشم مادࢪ جان» مادࢪ گفت: «من همیشه پشتیبان پدرتان بودم و هستم. شما هم باید...» حسن علیه السلام سرش را بلند کرد. گفت: «مادࢪ جان چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟» مادࢪ لبخند زد. گفت: «حالا دعا کنیم.» بچه‌ها دست‌هایشان را بلند کردند. مادࢪ گفت: «اللهم الرقنا توفیق الشهادة.» و سکوت کرد. بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند. گفتند: «الهی آمین.» مادࢪ صورتش را پاک کرد. گفت: «بروید دنبال پدرتان، امروز کار، زیاد دارند.» حسین علسه السلام گفت: «برویم به ایشان کمک کنیم؟» حسن علیه السلام گفت: «ما که نمی‌توانیم در منبر رفتن به ایشان کمک کنیم.» مادࢪ لبخند زد. گفت: «کار ایشان از خانه شروع می‌شود. به ایشان بگویید: فاطمه را حلال کنند.» بچه‌ها بلند شدند. حسن علیه السلام گفت: «همین؟» مادࢪ سرش را تکان داد. گفت: «همین» @salam1404』 🌱