«قرار»
مادࢪ نمازش را تمام کرد. به دخترها نگاه کرد. هر دو خواب بودند. به سمت پسرها برگشت. آهسته گفت: «عزیران دلم بیایید.»
بچهها تا کنار مادࢪ با هم مسابقه دادند. خندیدند و کنار مادࢪ نشستند. مادࢪ سر بچهها را در آغوش گرفت. گفت: «بیایید با هم قراری بگذاریم.»
حسن علیه السلام گفت: «آخ جان، من قرار گذاشتن با شما را دوست دارم.»
حسین علیه السلام گفت: «آخ جان، من هم دوست دارم.»
مادࢪ سر بچهها را نوازش کرد. پس من میگویم؛ شما تکرار کنید. آخرش هم یک دعا میکنیم.»
بچهها با هم گفتند :«چشم مادࢪ جان»
مادࢪ بغضش را قورت داد. گفت: «هر وقت شما نبودید؛ من مراقب زینب و کلثوم هستم. هر وقت من نبودم شما مراقب آنها باشید.»
حسین علیه السلام گفت: «خیلی خوب است.»
با هم گفتند: «هر وقت شما نبودید؛ ما مراقب زینب و کلثوم هستیم.»
حسین علیه السلام گفت: «ما زود برمیگردیم که شما خسته نشوید. لطفاً شما هم زود برگردید.»
اشک از گوشهی چشم مادࢪ روی صورتش سرازیر شد. آب دهانش را قورت داد. گفت: «اگر نتوانستید از پدر کمک بگیرید.»
هر دو گفتند: «چشم مادࢪ جان»
مادࢪ گفت: «من همیشه پشتیبان پدرتان بودم و هستم. شما هم باید...»
حسن علیه السلام سرش را بلند کرد. گفت: «مادࢪ جان چرا این حرفها را میزنید؟»
مادࢪ لبخند زد. گفت: «حالا دعا کنیم.»
بچهها دستهایشان را بلند کردند. مادࢪ گفت: «اللهم الرقنا توفیق الشهادة.» و سکوت کرد. بچهها به همدیگر نگاه کردند. گفتند: «الهی آمین.»
مادࢪ صورتش را پاک کرد. گفت: «بروید دنبال پدرتان، امروز کار، زیاد دارند.»
حسین علسه السلام گفت: «برویم به ایشان کمک کنیم؟»
حسن علیه السلام گفت: «ما که نمیتوانیم در منبر رفتن به ایشان کمک کنیم.»
مادࢪ لبخند زد. گفت: «کار ایشان از خانه شروع میشود. به ایشان بگویید: فاطمه را حلال کنند.»
بچهها بلند شدند. حسن علیه السلام گفت: «همین؟»
مادࢪ سرش را تکان داد. گفت: «همین»
#داستاعکس
『
@salam1404』 🌱