13M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
داستانی آموزنده از مثنوی معنوی : یک بنده خدایی ۳۰ سال در بازار تجارت کرد، و ثروت عظیمی به دست آورد، و از طریق همین ثروت، یک زمین بسیار وسیعی خریداری کرد. ۳۰ سال دیگر هم کار کرد و دوباره هم ثروت کلانی به دست آورد، و با آن ثروت کلان، توی آن زمینی که خریده بود یک کاخ یا به قول امروزی‌ها ویلای بسیار مجلل و بزرگی ساخت. . اما وقتی که می‎خواست به آن کاخ نقل مکان کند، ماموران شهرداری و نیروی انتظامی آمدند و گفتند که زمین شما آن طرف‌تر بوده، و زمین را عوضی گرفته ای، و کاخت را بر روی زمین یک نفر دیگر ساخته ای! این بنده خدا یک زمینی دیگری را با زمین خودش اشتباه گرفته بود و هرچه سرمایه داشت خرج آن زمین کرده، زمین یک نفر دیگر را آباد کرده بود… مولانا از این داستان استفاده کرده، و میگوید: من و شما هم همین‎طور هستیم، در وجود ما دو تا زمین وجود دارد: یکی بدن و دیگری روح. ما خیال می‌کنیم که بدن ما، زمین ماست، و هر چه داریم خرج این بدن می‌کنیم، اما وقتیکه میخواهیم از دنیا برویم، به ما می‌گویند که زمین شما، آن یکی دیگر بوده، یعنی روح شما و ما به اشتباه بدنمان را آباد کرده‌ایم و روحمان را، رها کرده‌ایم، از این جهت است که می‌گوید: در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن، کار بیگانه مکن کیست بیگانه، تن خاکی تو کز برای اوست، غمناکی تو…