یک روز حمید گفت: مادر مقداری پول بده کفش بخرم. کفش‌های من خیلی پاره است، توی مدرسه بچه‌ها یک جوری نگاه میکنن من خجالت می‌کشم. رضاکارگر، پدرشهیدحمید کارگرفرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) نیزمی‌گوید: حمیدکه گفت کفش نیازدارم،گفتم: حمید جان باشه، پس بیاباهم برویم تابرایت یک کفش خوب بخرم. حمید گفت: «نه، شما بهم پول بدهید، با دوستم قرار گذاشتم که با هم برویم کفش بخریم. آخر او هم از باباش پول گرفته، تا با هم برویم کفش بخریم. خاطرت جمع باشد بابا، کفش محکم و خوبی می‌خرم». من گفتم:« باشد، حالا که قرار گذاشتی، با دوست بروی و کفش بخری، خب برو.» پول را دادم و حمید، با خوشحالی رفت. آن شب حمید دیر به منزل آمد. توی خواب و بیداری بودم که داشت، پایش را که شسته بود، خشک می‌کرد. وی ادامه داد: صبح به یاد کفش حمید افتادم، رفتم دیدم همان کفش قبلی‌اش را داخل روزنامه گذاشته، دیگر حرفی نزدم. به روی حمیدنیاوردم. چندروزی گذشت، دوباره حمیدآمدنزدمن و گفت:« شرمنده مقداری پول می‌خوام.» گفتم می‌خواهی کفش بخری، خندید، دست کردم توی جیبم، مقداری پول به حمید دادم. شب دوباره دیر به خانه آمد، پایش را شست و خوابید. صبح رفتم، دیدم همان کفش است. توی همان روزنامه، کفش کهنه خودش، لای روزنامه پیچیده بود که ما متوجه نشویم که کفش نخریده، یواشکی وقتی داشت بیرون می‌رفت، کفش کهنه را که از لای روزنامه بیرون آورد، گفتم: «حمید جان، پول‌ها را چکار کردی؟ »گفت: پول را دادم به همان دوستم که وضع مالیشان اصلاً خوب نیست، پدرش فلج است.