.𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت.
حالا حسابی سبک شده و دلم پرپرَ میزد که
َ برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پر درد و رنج، به دنیایی میارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریه ام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد.
مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانه اش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا الاقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم.
حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از پرپرَ شدن غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بالاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود.
حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم.
اگر بگویم از لحظهاي که پاره تنم از وجودم
جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظهای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفته ام که با هر دو چشمم گریه میکردم و باز آتش مصیبتهایم خاموش نمیشد.
من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد
راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمهای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم.
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤
@salamalaaleyasiin🌤