𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_دویست_و_سیزدهم
اشکی از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، پا ک کردم که انگشت اشاره اش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد:
فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم!
وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی!
و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود،
نمیتوانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید: همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!
دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرپا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم:
من فردا جایی نمیام.
سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم: میخوام برم پیش مجید...
و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب
ً سیلی دیوار محکمتر بود که
سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراگوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار
روی زمین افتادم.
طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعره های دیوانه وارش را میشنیدم:
مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس ُ عمادی!
یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکشمت...
ّ خون را از روی دهانم پا ک کردم و با چانه ای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس
میلرزید، مظلومانه شهادت دادم:
به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید...
که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربی اش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر
لگدهای بیرحمانه اش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم: بخدا اگه یه مو از سر بچهام کم بشه...
که فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:
داری چی کار میکنی؟!!!
با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید:
میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلا به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه
عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی
ِ هم آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سر هم پیاله شدن با این جماعت بی ایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.
ادامه دارد...
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤
@salamalaaleyasiin🌤