یهودیا دیگه فهمیده بودن ایشون بابای همون پیغمبر آخر الزمانه... یه زن زیبای یهودی رو فرستاده بودن مکه گفتن تو برو تلاش کن با این ازدواج کنی اون پیغمبر به ما منتقل بشه... این میومد سر راه عبدالله تو مکه که بیا با من ازدواج کن ایشون می‌گفت نه!! تا اینکه عبدالله با وهب و چند نفر دیگه از اشراف قریش رفته بودن برای شکار، وهب میبینه از پشت یه کوهی چند نفر حمله کردن عبدالله رو بکشن... میگه من رفتم ازش دفاع کنم دیدم اینا از یه چیزی ترسیدن فرار کردن فهمیدم این با این حادثه ای که میخواد تو مکه بیفته ارتباط داره... میره خونه عبدالمطلب میگه نمیخوای واسه این پسرت زن بگیری؟! میگه چرا!! میگه بیا دختر منو بگیر (این از اشراف بوده اشراف که دختر خودشون رو به کسی پیشنهاد نمی کنن) عبدالمطلب میگه باشه!! عبدالله با آمنه ازدواج میکنه... قانون اینه ازدواج که کردن برای تجارت باید برن عبدالله مال التجاره از پدر میگیره میره راهی تجارت میشه... میرسه به مدینه بهش سم میدن از دنیا میره... اما تیرشون دیر به هدف میخوره، نطفه ی بچه در مکه بسته شده...