همرزمش میگفت: ۱۶ سال سن داشت بچه ها اونو عارف کوچولو صدا میکردن در خط سوم ، جایی که قبضه های خمپاره مستقر بودن قرار داشتیم میخواستم باهاش خداحافظی کنم هر چی گشتم نبود... کنار رودخونه پیداش کردم ، نشسته بود و با خودش یه چیزی زمزمه میکرد و گریه میکرد به شوخی بهش گفتم : چیه؟! خلوت کردی التماس دعا گفت: روضه ی علی اصغر میخونم پرسیدم: چرا علی اصغر؟! گفت: من هم مثل حضرت علی اصغر به شهادت میرسم بعدش گفت: اگه قول بدی به کسی نمیگی برات تعریف میکنم خندیدم و گفتم: قول میدم ولی تو رو که خط نمیبرن چطوری شهید میشی؟! گفت: همینجا کنار قبضه های خمپاره ، سه روز دیگه من و برادرای توکلی و عزیزی با قبضه های خمپاره شهید میشیم اما یه ناشناس با ماست یهویی گلوله هایی از آسمون میاد من گلوله ها رو میبینم...!!! عزیزی و توکلی از ما جدا میشن و گلوله کنار ما به زمین میخوره... ترکش بزرگی گلوی منو میبره من و اون ناشناس با هم شهید میشیم دقیقا همون شد که گفته بود!!! سه روز بعد مثل حضرت علی اصغر علیه السلام ترکش گلوشو برید و شهید شد... ایشون کسی نبودن جز شهید محمد تقی غیور انزله🕊🌷