روزهــای اول جنگ، شهر اشغال شده هویـــــزه... دختر جوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها می آورند... یکی از مســئولین بعثی(ستوان عطوان) دستور می دهد دختر را به داخل سنگرش بیاورنــد... مادر را بیرون سنگر نگـــه می دارند... لحظه ای شیـون مادر قطع نمی شود😭 دقایقی بعد بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و و لباس پاره شــده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فـــرار می کند🏃... تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جســـد ستوان عطوان مواجه می شوند😳. دختر جوان هویـــزه ای حاضر نشده عفتش را به بهـای آزادی بفروشد و با سرنیزه، سـتوان را به هلاکت رسانده و حتی اجازه نداده از سرش برداشته شود... خبر به گوش سرهنــگ هاشم فرمانده مقر می رسد، با دستور سرهنگ یک گالن روی دختر جوان خالی می کنند... در چشم بهم زدنی آتش🔥تمـــام چادر بانو را فرا می گیرد و همانند شعله ای به این ســو و آن سو می دود و لحظاتی بعد جز دودی که از خاکستر بلند می شود چیزی باقی نمی ماند ... فریادهای دلخــراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست مادر را نیز به همان سبک به وصال جگرگوشه اش می رسانند... ❤️ @Salambarebrahimm حیا+چادر=حجاب