#فرمانده_مان بود فرمانده رزمایش های آموزشی بسیار سخت گیر بود و تا جان داشتیم آموزشمان می داد تا حدی که گاهی #صدایمان در می آمد آموزش هایی #سخت هر نیرویی که می آمد بعد از ده روز هر طور که بود خودش را نجات می داد و فرار می کرد اما آنهایی که تا آخر های دوره ماندند، باگریه، ماجرای عجیبی تعریف می کردند : #بابا_این_دیگه_کیه!؟ | آخر های دوره که بود یک شب همه را جمع می کرد! آرام می گفت : حالا که به لطف خدا تونستین تو این 45 روز سخت ترین آموزش ها رو طی کنید که در عملیات به مشکل بر نخورین، از شما #یه_چیز️ می خوام، یعنی یه دستور می دم! چشماتونو ببندین ...هیچ کس حق نداره از جاش تکون بخوره، خودتون که منو می شناسین پا از پا تکون بدین، #خودتون می دونید همه وحشت می کردند یا حضرت عباس‼️ دیگه چی کار می خواد بکنه؟ یعنی دیگه چی کار مونده؟ شاید می خواست نارنجک بندازه وسط جمع بابا اینکه نفس ما رو برید، دل توی دل کسی نبود همه آماده باش بودند تا دور و بر پناه بگیرند همه منتظر #فریاد میثم بودیم که مثلا بگه : ناااارنجک ... بخیزیییید ... ولی ازین خبرا نشد با تعجب دیدم میثم نیست‼️ شک کردیم ... دیدم نفرات جلوی ستون دارند گریه می کنند صدای گریه شون بلند بود و شونه هاشون تکان می خورد‼️ یکدفعه دیدم چیزی اومد روی پام❗️ جا خوردم یا خدا‼️ این چی بود.کی بود⁉️ پام رو نگاه کردم خودش بود، میثم‼️ همون میثم که اسمش همه پادگان رو می لرزوند حالا اون کاری که می کرد، شونه های #بچه_ها از گریه می لرزید پای همه رو می بوسید و خاک پوتین های بچه ها رو به صورتش می مالید😔 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃