-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستوهشتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
چشمهای جستوجوگرم را گرداندم. دنبال یک جفت تیلههای دریایی!
لبم را گزیدم. خیلی بیپروا شده بودم. از کی شروع شد؟
از کی آن جفت دریایی شده بود تنها منتظرهٔ پنجرهٔ دلم؟
خدا درک میکرد دیگر؟!
عاشقی و این سوسولبازیهایش را عاشقی؟
هنوز زود است برای این حرفها دخترهٔ...
سر تکان دادم شاید این افکار از ذهنم پرید اما زهی خیال باطل!
او خودش را به دل و ذهنم سنجاق کرده بود. یک محدودهٔ مشخص و وسیع! غاصب!
اِ...پیدا شد. صاحب آن چشمهای دلربا!
دست به سینه، تکیهاش را به رخش سفیدش داده بود. فکر کنم جناب دکتر وقتشناس بود. این را، نگاه مانده روی صفحهٔ ساعتش میگفت.
دیر کرده بودم؟
پا تند کردم و جلو رفتم. صدایش زدم.
_جناب سعیدی!
سر بلند کرد و تکیهاش را گرفت. راست ایستاد. صورتش سمت من بود اما چشمهایش نه.
_سلام خانم نیکنام بفرمایید. مراسم شروع شده.
لب گزیدم و خجول عذرخواهی کردم.
_سلام، ببخشید معطل شدین.
در سمت شاگرد باز شد و خانم پا به سن گذاشتهای خارج. سعیدی از جلوی دیدم کنار رفت و خانم را نشان داد.
_مادرم هستن.
لبخند ملیحی زدم.
_سلام، خوشوقتم از دیدنتون.
صورت گرد و سفیدش با آن چینهای ریز روی پیشانی و گوشهٔ چشمش بدجور به دلم نشست. ماشین را دور زده و به او دست دادم.
_سلام عزیزم، منم خوشوقتم.
سعیدی ملایم اخطار داد.
_زمانش داره میگذره، حرکت کنیم؟
در عقب را باز کردم و با ببخشیدی سریع سوار شدم. مادر سعیدی هم جلو نشست. نیمرخ شد طرفم.
_ببخشید پشتم بهته دخترم.
لبم را به دندان گرفتم.
_چه حرفیه راحت باشید.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.