-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهچهلم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
تأثیر مسکنها رفته بود و چشمهای پونه بدجور میسوخت. یک لحظه آرام نمیگرفت...
_مامان؛ میسوزه. مامان تروخدا یه کاری بکن.
خاله هقهق میکرد. اشک بود که مثل جوی از چشمم جاری میشد. پیمان سریع با چشمهای سرخ اتاق را ترک کرد. پدر پونه مردانه بغضش را پس میراند؛ توی همین دو روز شقیقههایش سفید شده بود.
میگویند؛
مادرها مثل مداد هستند. آب شدن و کوچک شدنشان را میتوانی ببینی...
اما پدرها مثل خودکار یکدفعه جوهرشان تمام میشود و کسی آب شدنشان را نمیبیند...
همه آب شدن و غصهٔ خاله را میدیدند ولی آقای سلطانی در خفا میسوخت!!
پریا لیوان آب را به خاله رساند و او هم بدون معطلی قرص را در دهان پونه انداخته و آب را به او خوراند.
طول میکشید تا قرص اثر کند. پونهٔ در تمام این مدت در آغوش مادرش ماند و خاله بدون هیچ حرفی مادرانههایش برایش خرج کرد.
دست روی کمر پونه میکشید و زیر لب قربان صدقهاش میرفت. گاهی هم مسببهای این اتفاق را لعن و نفرین میکرد...
این اعتراض برپا شده فقط دامن مردم بیگناه را میگرفت، فقط...
آهی کشیدم. مامان اشاره کرد تنهایشان بگذاریم. هم پونه و هم خاله الآن بهم نیاز داشتند، آن هم در خلوت!
•♡•
سرم را به شیشه تکیه داده بودم و خیابان را نگاه میکردم. مردم با صورتکهای مختلف در رفت و آمد بودند. یکی از صورتش خوشحالی میبارید و آن یکی قیافهاش زار میزد...
دلم پیش پونه مانده بود. وقتی میرفتیم، مسکن رویش اثر کرده بود و خوابیده بود.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.