⃣1⃣ چهارمين پيامبرى كه از او سخن به ميان مى آيد موسى(ع)است. "تو از درختى با او سخن گفتى و برادرش هارون را وزير و كمك او قرار دادى". موسى(ع)در مصر به دنيا آمد و در كاخ فرعون بزرگ شد، وقتى او به سنّ جوانى رسيد، حادثه اى براى او پيش آمد و ناچار شد از مصر فرار كند. او از مصر به "مَديَن" آمد. مدين، نام منطقه اى در شام (سوريه) بود. او با شعيب(ع)كه پيامبرى از پيامبران بود، آشنا شد و با دختر او ازدواج كرد. موسى(ع)از مال و ثروت دنيا هيچ چيز همراه خود نداشت، براى همين شعيب(ع)به او گفت: "مهريه دخترم اين است كه هشت سال براى ما گوسفندان را به چرا ببرى". موسى(ع)پذيرفت، او هشت سال براى آنان چوپانى كرد، دو سال ديگر هم اضافه ماند. سرانجام موسى(ع)تصميم گرفت به مصر بازگردد، او با شعيب(ع)خداحافظى كرد و با خانواه اش آماده حركت شد. راه مصر از صحراى سينا مى گذشت. موسى(ع)راهى طولانى در پيش داشت، شبى، در سرما و طوفان گرفتار شد و موسى(ع)در آن تاريكى راه را گم كرد و به سوى كوه "طور" رفت. موسى(ع) نمى دانست كه به چه مهمانى بزرگى فرا خوانده شده است، او نمى دانست كه اين گم كردن راه، بهانه اى براى رسيدن به كوه طور بوده است. او به خانواده خود گفت: "شما اينجا بمانيد، من آتشى ديدم، به آنجا مى روم شايد بتوانم شعله اى از آن را براى شما بياورم". موسى(ع)به سوى آتش آمد، ديد نور از درختى شعله ور است، نزديك تر آمد، ناگهان تو با او سخن گفتى: "اى موسى! من خداى تو هستم. تو را برگزيدم، پس به آنچه به تو وحى مى شود، گوش فرا بده! منم خداى يكتا كه هيچ خدايى جز من نيست...". به موسى(ع)فرمان دادى: "اى موسى! عصايت را بر زمين انداز!". موسى(ع)عصاى خود را بر زمين انداخت، ناگهان آن عصا مار بزرگى شد و به سرعت به تكاپو افتاد. ترس، تمام وجود موسى(ع)را فرا گرفت و فرار كرد، تو او را صدا زدى و گفتى: "اى موسى! برگرد و عصايت را بگير و از آن نترس، من آن را به صورت اوّلش باز مى گردانم". اينجا بود كه آرامش به قلب موسى(ع)بازگشت، او دست دراز كرد و سر آن مار را گرفت، ناگهان آن مار به عصا تبديل شد. @zohornzdikhst