#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_شش
🔹بعد از کلاس، برگه به دست، همین جمله را به او می گویم:"نسیم جان. هنوز هم برام مهمی و دوستت دارم. این گل تقدیم به شما" و آن را به نسیم می دهم. اولش کمی بی تفاوت نگاه می کند. بعد از چند ثانیه فقط تشکر می کند. من هم لبخند می زنم. نمی توانم فعلا محبت زیادتری نشان دهم تا برداشت اشتباه نکند که دارم از جمله تذکری که در کلاس داده ام، عذرخواهی می کنم. عصایم را برمی دارم و به قصد رفتن به کتابخانه و نشستن در سالن مطالعه، کلاس را ترک می کنم.
🔸کتابخانه، بسیار بزرگ و البته بسیار هم خنک است. صدای سکوت خاص کتابخانه، به گوشم می خورد. گاهی ورق زدن های کتاب که معلوم نیست چه کسی ورق زده و .. قاعدتا این ساعت از روز، هر کتابخانه عمومی دیگری بود، پر بود از دختر و پسرهای دانشجوی کنکوری اما اینجا، صدای ورق زدن هم نمی آید، چه برسد به پر زدن یک پرنده. به اطراف نگاه می کنم. فقط کتابدار آنجاست که پشت سیستم نشسته و مشغول است. جلو می روم و شماره عضویتم را می گویم. کارت کتابخانه ام را که از چند ماه پیش همان طور آنجا جاخوش کرده بود می گیرم و به سمت قفسه های باز می روم. پرسه زدن لای کتاب ها را بسیار دوست دارم. حال و هوای خاصی دارد.
🔹طبق راهنمای نصب شده روی قفسه کتاب، دنبال کتب دفاع مقدس می گردم. چشمم به ادبیات و رمان فارسی می افتد. حس رمان خوانی چند سال پیشم تحریک شده و مرا به آنجا می کشاند. اکثر رمان هایش را خوانده ام. آن موقع فکر می کردم عجب رمان های مطرحی هستند و چقدر هم درگیر احساسات القا شده شان می شدم اما حالا که با کتاب های واقعا مفید دیگری آشنا شده ام، رغبتی به ورق زدن رمان های غربی ندارم چه رسد به خواندنش. تازه به قول بچه ها، من سانسور شده هایش را می خواندم. پر بود از حرفهای حال به هم زن و جلوه دادن های الکی.. حتی گاهی، از روی یک رمان، می فهمیدم نویسنده اش کیست. آنقدر که نویسنده هایشان، یک سبک زندگی خاصی را می گفتند.
🔸 به خود می گویم: "حالا این تحلیل های ذهنی را بزار کنار، ببین ی رمان ایرانی خوب پیدا می کنی"
بین نویسندگان ایرانی که می شناسم و خیلی هایشان را هم نمی شناسم، می گردم ببینم چه کتابی چشمم را می گیرد."به نظر می رسه این جدید باشه. جلدش که نو می زنه" کتاب را برمی دارم. کتاب قطوری است اما سبک. حتما از کاغذ ایرانی استفاده کرده اند. خوشم می آید. فقط به همین علت هم اگر باشد، می خواهم این کتاب را ببرم و بخوانم. نام نویسنده اش چقدر آشناست. محمد رضا سرشار.. سرشار.. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید. به هر حال آشنا بودن نامش می شود دلیل دوم برای اینکه همین رمان را ببرم و بخوانم. کتاب را باز می کنم و کمی می خوانم:
☘️" محمد، دورتر ، در میان سبزه های کوتاه رسته در زیر نخلها، گویا به یافتن چیزی بود. برکه آواز در داد و او را خواند. محمد آمد. دستان کوچک خویش را در پشت نهان ساخته بود و لبخندی پنهان، در چهره داشت.پس با حرکتی تند، دستان را به دو سوی گشود و گفت: برای شما! در دست راستش، شاخه ای نرگس صحرایی، و در دست چپ، یک شاخه شقایق بود. آمنه و برکه، به شادی، گل ها را از او گرفتند. "
🔹مجدد روی جلد کتاب را نگاه می کنم. رمان کودکی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. چه جالب. یک شعف درونی خاصی پیدا می کنم. کلمات چقدر با لطافت انتخاب و نوشته شده اند. دیگر در برداشتن این کتاب، تردیدی به خود راه نمی دهم. با افتخار، آن را روی دست گرفته و به سمت سالن مطالعه می روم. می خواهم بخوانمش. پنج دقیقه بیشتر فرصت نیست. با یک تامل کوتاه می فهمم فرصت نیست. راهم را به سمت کتابدار کج کرده و کارت کتابخانه ام را می دهم که ثبتش کند. دو ثانیه بیشتر طول نمی کشد. دو هفته وقت برای مطالعه. تشکر می کنم و از آن هوای بسیار خنک، خارج می شوم. به محض خارج شدن یادم می افتد که دنبال ریحانه نگشته ام. دیگر فرصتی نیست. به سمت کلاس، حرکت می کنم.
🔸دقیقا لحظه قبل از ورود استاد به کلاس، می رسم. با دیدن بتول خانم، خوشحال می شوم و سرعتم را زیادتر می کنم که تا استاد به دم در کلاس نرسیده، روی صندلی بنشینم. گویا در نبود من بین دانشجوها اتفاقی افتاده، جو کلاس کمی سنگین و مشکوک است. استاد وارد می شود. صندلی کنار بتول را انتخاب می کنم که نزدیکش باشم. به هم دست می دهیم و سلام می کنم و آرام می پرسم: من نبودم دعوا شده؟ با اشاره استاد را نشان می دهد و می گوید: بعدا می گم.
@salamfereshte