🔹داخل کوچه شدند. به دومین خانه که رسیدند، منصوره ایستاد. در را باز کرد و سریع داخل رفت. ضحی بسم الله گفت و داخل شد. مرد پشت به پشتش وارد شد. در را بست. قفل کرد و اشاره به بالا کرد. صدای جیغ زائو می آمد. چهره مرد در هم رفت. پله ها را بالا رفتند و داخل شدند. 🔺هوای خانه گرفته بود. زائو روی رختخوابی که گوشه اتاق روی زمین پهن شده بود در خودش مچاله شده و فریاد می کشید. ضحی از حالت مچاله شدن زائو ترسید. روبرویش نشست. خودش را معرفی کرد و نبض بیمار را گرفت. منصوره گفت: - خانم دکتر اتاق بغل رو اماده کردیم. 🔸ضحی از جا بلند شد. در کشویی که بین دو اتاق بود را باز کرد و به اتاق کناری رفت. دستگاه سونو، نوار قلب، شوک الکتریکی و هر دستگاه اورژانسی؛ آنجا بود. تعجب کرد. بودن این دستگاه ها در این خانه قدیمی! با هم جور در نمی آمد. وقت فکر کردن به این چیزها را نداشت. فقط آرزو کرد مجبور به استفاده از هیچکدامش نشود. دستگاه سونو و اکسیژن را به کمک منصوره، به اتاق زائو آورد. از زائو که درد می کشید و رنگش پریده بود، اسمش را پرسید. منصوره جواب داد : - فرانک، خانم جان. 🔹ضحی همان طور که سِرُمی را به دستش وصل می کرد گفت: - فرانک جان کاری که بهت می گم رو بکن. نفس عمیق بکش. نگه دار و آروم بده بیرون. نفس عمیق بکش. خوبه. آروم بده بیرون. خوبه. نگاهی به مرد که دم در ایستاده بود کرد و گفت: - لطفا تشریف ببرید بیرون. 🔸آقای فرهمندپور از اتاق خارج شد. در را تا نیمه بست و پشت در ایستاد. ضحی دستکش یک بار مصرفی از سینی وسایل آماده گوشه اتاق برداشت. نگاهی به الکل و سرنگ و آمپولها انداخت. هیچ چیز کم نبود. به سمت فرانک رفت و کارهای مقدماتی را انجام داد. دستکش را از دستش در آورد و داخل سطل زباله کنار دیوار انداخت. - ی لطفی بکنین برای سطل زباله کیسه بزارید. آب جوش هم آماده کنین. زعفران هم دم کنید. - چشم خانم. حال دخترم خوبه؟ ضحی در چشمان منصوره براق شد: - بهتون نمی یاد دخترتون باشه! 🔹منصوره دست پاچه شد. چیزی نگفت و برای حاضر کردن چیزهایی که ضحی خواسته بود از اتاق خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: - ببخشید خانم دکتر، گوشی تون رو لطف کنید. آقا فرمودن! ضحی که فکر اینجا را کرده بود، گوشی را از داخل کیف در آورد. آن را به طرف منصوره گرفت و گفت: - بهشون بگید به هیچ وجه داخل اتاق نشن. 🔸منصوره گوشی را گرفت و از اتاق بیرون رفت. مجدد درد فرانک شروع شد. ضحی چادرش را روی مبل تک نفره کنار پنجره گذاشت. به سمت فرانک رفت. دستش را گرفت و برایش توضیح داد که باید ورزش کند تا هم درد کمتر شود و هم بچه زودتر به دنیا بیاید. فرانک به گریه و جیغ زدن افتاده بود. پدرش را صدا می زد و لابلای جیغ هایش، اسم آرمین را می آورد. ضحی، فرانک را روی دسته مبل نشاند. خودش پشتش رفت و کمرش را مالید. درد فرانک کمتر شد. توانست کمر راست کند. از ضحی تشکر کرد و راحت تر از قبل، گریست. 🔺فرآیند زایمان طولانی شده بود. آقای فرهمندپور از نگرانی، نتوانست شربت و چایی که منصوره برایش آورده بود را بخورد. صدای جیغ و فریاد فرانک بلندتر شده بود. منصوره را صدا زد و وضعیت را پرسید. صدای ضحی از داخل اتاق بلند شد. - گوشی مو بدین لطفا. - برای چی می خواهین خانم جان؟ ضحی نگاه سنگینی به منصوره کرد و پرسید: - قبله کدوم طرفه؟ 🔸منصوره از این سوال بی مورد ضحی جا خورد. جهت را نشان داد و از لای در، نگاهی به آقای فرهمندپور کرد. ضحی چادرش را برداشت. رو به قبله ایستاد . نیت نماز استغاثه کرد و تکبیر گفت. در رکعت دوم، قنوت گرفت. رکوع و سجده اش هم طولانی تر بود. فریادهای فرانک ممتد شده بود. نماز را تمام کرد. به سجده رفت. فرانک جیغ های کشیده و گوش خراشی می کشید. منصوره خانم کنار فرانک رفته و او را نوازش می کرد. 🔺آقای فرهمندپور از لای در، ضحی را دید که در سجده است. در را بست. نگران جان تنها دخترش بود. در دلش هر چه بلد بود به خدا گفت و التماس کرد که جان دخترش را نجات دهد. از اینکه نمی توانست دخترش را به بیمارستان ببرد عصبانی بود. از آرمین که این وضعیت را پیش آورده بود عصبانی تر بود. صدای ضحی لابلای جیغ های گوش خراش فرانک بلند شد: - عزیزم نترس. منصوره خانم بالا سر فرانک باش. عزیزم. نفس عمیق بکش. آفرین دختر خوب. و زیر لب گفت: - خدا روشکر بچه چرخید. الحمدلله. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte