🔻در این چند روز که جریان عکس ها را مسکوت گذاشته بود، فقط با تلاوت قرآن بود که خودش را سرپا نگه می داشت و آرام می کرد. مدام بین اعتماد و شک به عباس، رفت و برگشت می کرد. سر کار، در خانه، حتی وقتی با عباس چایی می خورد، تصاویری که از او دیده بود، جلویش مانور می دادند و زنده می شدند. انگار که همین الان، جلوی چشم او، آن دختر می خندد و عباس هم به خنده او، ریسه می رود. 🔸حالش خراب بود. ظرف های ناهار را تندتر شست. دستش را خشک کرد. از معصومه خانم عذرخواهی کرد تا باز هم به قرآن پناه ببرد. در این چند روز، بارها شده بود از شدت استیصال، به گریه بیافتاد. وسط ظرف شستن. وسط درست کردن ناهار یا شام. حتی وسط نماز. وسط دعا. وسط قرآن اما سعی می‌کرد توجه نکند تا خدا خودش راهی جلوی پایش بگذارد. 🔹قرآن را باز کرد و با صدای نیمه بلند، مشغول تلاوت شد. بیشتر از نیم ساعت بود که قرآن می خواند. آرام تر شده بود. باز هم دلش تلاوت می خواست اما باید درس هایش را برای امتحان کتبی می خواند. قرآن را بست. به عکس روی میز خودش با عباس خیره شد. فکر کرد تازه شروع شده این زندگی و باید هم شیطون دلش بخاد به هم بزندش. تصمیم اولی که گرفت، حفظ زندگی اش با عباس بود. از این تصمیم راضی بود. فکر کرد حالا بعدش چی؟ اصلا بهش بگم؟ به روش بیارم؟ اگه واقعیت باشه چی؟ عباس آخه همچین آدمی نیس. اونوقت اگه دروغ بوده باشه چی؟ این اعتمادی که ساخته شده خراب می شه. 🔹قرآن را به قلبش فشرد و فکر کرد: همین الانش هم خیلی اعتماد بهش ندارم. جواب خودش را داد: چرا. دارم. یقین بهش دارم. ایمان دارم. با شک و تردید، یقینم رو خراب نمی کنم تا ثابت بشه. با یقین باید یقین قبلی رو باطل کرد نه با شک. محکم شد و تصمیم گرفت این مسئله را باور نکند. اما احساس کرد هنوز ته دلش نگران است. به نیت اینکه اگر چنین چیزی بوده، خود به خود به هم بخورد، صدقه ای بزرگ داد. به سمت کمد رفت. قرآن را سر جایش گذاشت. کتابی که عکس ها را لای آن گذاشته بود در آورد. عکس ها را بدون اینکه نگاه مجددی بکند، یکی یکی پاره کرد. در حال پاره کردن تصویر پنجم بود. صدای معصومه خانم از پشت در آمد: - ضحی جان حالت خوبه؟ می تونم بیام تو. - بله بفرمایید 🔸عکس های پاره شده را با کف دست به سمت جامیز سُر داد. کشوی میز را جلو کشید و همه را داخلش چپاند. معصومه خانم با آرنج، به سختی دستگیره در را به پایین فشار داد و با نوک پا، در را بازتر کرد. ضحی به محض دیدن سینی چای و شربت و بیسکویت، از پشت میز بیرون آمد و سینی را از دست معصومه خانم گرفت: - زحمت کشیدین. شرمنده تونم. من باید براتون می آورم. ببخشید - این حرفا چیه. چه فرقی داره. 🔹ضحی سینی را روی میز گذاشت. صندلی را از گوشه اتاق برداشت و کنار میز قرار داد. صبر کرد تا معصومه خانم روی صندلی بنشیند. صندلی خودش را هم جلو کشید و نشست. - الحمدلله بهتری - بله فکر کنم قندم افتاده بود. مال خستگیه. 🔻ضحی چای را تعارف کرد. ظرف بیسکویت را هم جلویشان گرفت. لیوان چای دیگر را برداشت. معصومه خانم از اتفاقات چند شب قبل و کارهایی که در این چند روز برای آن محله انجام شده گفت اما در ذهن ضحی، همان دختری که کنار شوهرش دیده بود، راه می رفت و مزه می پراند. دلبری می کرد و خنده های شوق انگیز شوهرش را می شنید. از این صداها حالت تهوع گرفت. خواست همان دو قُلُپ چایی که خورده بود را برگرداند. معصومه خانم متوجه تغییر حالت ضحی شد. فکر کرد شاید از گفتن وضعیت دیشب این طور حالش خراب شده. پشت ضحی را مالید: - بهتره استراحت کنی. 🔹هنوز جمله معصومه خانم از دهانش خارج نشده بود که ضحی به سمت در اتاق، دوید. صدای عق زدن های مداومش در سرویس بهداشتی، معصومه خانم را نگران کرد. پشت در ایستاده بود و ذکر می گفت. کمی که می گذشت، مجدد ضحی حالش به هم می خورد. لبخند محوی گوشه صورت نگران معصومه خانم نمایان شد. ذکرش را ادامه داد و به آشپزخانه رفت تا آب جوش نبات درست کند. 🔸 رنگ به صورت نداشت. به اصرار معصومه خانم، به درمانگاه بهار رفتند. دکتر یک نسخه سرم نوشت و دست ضحی داد. ضحی به تزریقات رفت و معصومه خانم برای گرفتن سِرُم به داروخانه. وقتی برگشت، نسخه دیگر دکتر را دست ضحی داد. آزمایش خون نوشته بود. ضحی به صورت معصومه خانم نگاه کرد. باورش نمی شد. به نسخه نگاه کرد. دیگر نتوانست به چشمان مادرشوهر نگاه کند. تا آخر سِرُم، ساکت بود و فکر می کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte