🔹هنوز نگاهم روی گروه سه تفنگدارد. دستی به زانویم می کشم تا اثر برخورد پایم را با سید پاک کنم. سید همان تفنگدار سوم است. عباس و مجید در کلاس همیشه سید صدایش می کنند برای همین هیچ کس جرأت ندارد آن را به اسم کوچیک صدا کند. اینقدر سید سید می کنند و سربه سرش می گذارند تا جواب نغز و رو کم کنی بهشان بگوید و کیف کنند. بچه های سال بالایی می گویند: تفنگدار، اشتباهی سید شدی ها. مطمئنی جدت امام حسین است؟! سید هم با لهجه خاص خودش می گوید: چیه سردار ! چه توفیری دارد مال من باشد یا مال تو. قواره هایمان عین همه است و به تن هردویمان زار می زند. با این جمله طرف را کنف می شود و ساکت. 🔻 کلا بچه های شادی هستند. همیشه لبخند دارند و با همدیگر خیلی خوبند. هیچوقت هیج کس ندیده بینشان دعوا یا بگو مگویی بشود. سید از عباس و مجید ساکت تر است. اما امان از وقتی که حرف بزند، از لحاظ نکته پرانی و نکته گیری دست همه شان را به گردن هایشان زنجیر می کند. نگاهش چنان نافذ است که انگار تا عمق وجودت را یک دور سیر و سیاحت می کند. ابروهای کشیده ای دارد که عباس و مجید به آن ها می گویند کمان دامول. وقتی ابرو بالا می اندازد مجید به عباس می گوید باز این کمان دامولش را دارد زه می کند و هر سه می خندند. همیشه فرقش را از وسط باز می کند و موهایش را به سمت بالا به دو طرف پرتاب می کند. پیشانی اش بلند است و موهایش به زور روی آن می افتد. یکی از بچه های کلاس سیاه قلم صورتش را برایش کشیده و روز تولدش کادو داد. آن روز همه تابلوی صورتش را دست به دست تو کلاس می چرخاندند و یک نگاه به تابلو، یک نگاه به خودش می انداختند. وقتی تابلو را دادن دست من، ناخودآگاه با دیدن چشمایش لبخند زدم. خیلی چشمای نافذ و مهربانی داشت و با ابروها و بینی اش ، زیبایی چهره اش دو چندان شده بودند. نسیم نگاهم می کند. - چیه چی شده؟ + هیچی. حوصله ام سر رفته نگاه می کردم ببینم کیا واحد را برداشتند - فقط تو برنداشتی. نمی خواهی بروی حذف و اضافه و این واحد را هم برداری؟ ترم دیگر شاید ارائه نشود ها. دوساعت در هفته که بیشتر نیست. بردار زودتر راحت بشوی از جزوه نویسی ها و درس خواندن ها خانم مدیر! لبخندی می زنم و تیکه نسیم را به دل نمی گیرم. راست می گوید خب. نه درس می خوانم نه جزوه می نویسم. جدیدا هم که سرکلاس خیلی درس گوش نمی دهم. نمی دانم این ترم نمره های درخشانم چند می شود! کلاس تمام می شود ولی حس بلند شدن از صندلی را ندارم. نسیم آینه اش را از کیفش در می آورد و نگاهی به سر و رویش می اندازد و زیر زیرکی سقلمه ای به من می زند: -دیوونه، اینجا چی کار می کنی! مگر نگفتی اسباب کشی دارین؟ + گفتم که! حوصله نداشتم از خانه زدم بیرون. هزاربار این وسایل را باز و بسته کردم دیگر خسته شدم - امروز اصلا کلاس نداری؟ + نه. - پس بیا بریم کافی شاپ بستنی بخوریم تا حالت جا بیاد + باشه بریم. 🔸منتظر نشستم تا نسیم سفارش بستنی ها را بدهد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ است. دانشجوهای سال بالایی سرجای همیشگی شان ته سالن کنار پنجره نشسته اند. بچه های ما هم وسط های کافی شاپ قرو قاتی اند. هنوز آن پسرها تبلت نگاه می کنند. مگر چی دارند می بینند که اینقدر طولانی بوده. یکی شان بلند می شود و می گوید:" دااآش، استپ کن تا ما برگردیم." شلوار جینش آنقدر تنگ است که موقع راه رفتن کل هیکلش این ور و آن ور می شود. سر و وضعش همه جوجه تیغی است. صورتش که سه تیغه است. صد رحمت به جوجه تیغی با این موهای بالارفته اش! دخترا لقب جوجه تیغی را بهش داده اند اما او ککش هم نمی گزد. صورتش تمیز تمیز است و انگار هر روز صبح سری به پیرایش محلشان می زند و می آید دانشکده. می رود کنار نسیم، خوش و بشی با او می کند و سفارش شان را می دهد. 🔹نسیم سینی به دست چشمکی می زند و بستنی ام را مثل گارسن ها جلویم می گذارد. با لبخند از او قدردانی می کنم و بفرمایی می زنم. همین طور که بستنی را می خورم به صورت نسیم نگاه می کنم. خط چشمش را ایندفعه خیلی به سمت بالا کشیده و چشم هایش حالت روباهی شده. پشتِ چشم آبی کمرنگ کشیده تا با شال آبی رنگی که سر کرده هماهنگ باشد. سرم را می اندازم پایین تا بقیه ریزه کاری آرایشش را نبینم. حواسم را به بستنی ام می دهم و به حرفهای نسیم که در مورد آن پسرها می گوید گوش نمی دهم. @salamfereshte