#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتم
🔹گرمای دستانی را حس می کنم. چشمانم را باز می کنم. سرم سنگین شده و درد می کند. دلم می خواهد این سر چند کیلویی را محکم بکوبانم به دیوار بلکه بشکند و سبک تر شود. نگاهش روی قرآن است. این سرب سنگین را کمی تکان می دهم. متوجه می شود و سرش را بالا می آورد. قرآن را با احترام می بندد و می گوید:
- به هوش اومدی نرگس جان. حالت چطوره؟ خوبی؟ احساس درد نمی کنی؟
+ خوبم. درد که دارم. بدنم کوفته است. چرا اینقدر خسته ام. احساس می کنم هیچ جونی ندارم.
- خب طبیعیه. دوبار عملت کردن. اجازه بده پرستار را صدا کنم. سفارش کرده به هوش اومدی خبرش کنم.
🔸از اتاق می رود بیرون. او اینجا چی کار می کند؟ همان دخترهمسایه که فحش شنید و لبخند زد! عکس العمل آن روزش برایم عجیب بود. دستم را می برم سمت شکمم. با چسب بزرگی رویش بسته شده . دستم را به چسب می مالم و آخ. چقدر درد می کند. اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ اینجا بیمارستان است. مگر چه شده؟ به مغزم فشار می آورم تا یادم بیاید چرا من این جا هستم.. آخرین چیزی که یادم می آید دست تکون دادن نسیم بود که داشت سوار ماشین دوستش می شد. من هم می خواستم سوار ماشین بشوم که بروم خانه. دیگر چیزی یادم نیست. دختره به همراه پرستار می آید
= خداروشکر حالت بهتره. درد داری؟ خانم اگه خیلی درد داشتی زنگ بالاسرت هست. فعلا تا 12 ساعت نباید چیزی بخوره تا دکتر بیاد و معاینه کند.
- بله چشم. حتما
= این هم (سِرُم) که خوب می ره. یک ربع دیگر می یام که برات آمپولی را بزنم. اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
🔻این ها را پرستار می گوید و از اتاق می رود بیرون. حتی صبر نکرد که جوابی به سوالش بدهم. دختره می نشیند کنارم.
- خداروشکر خطر رفع شد
+ من این جا چه کار می کنم؟ چرا شکمم را بستن و درد می کند؟
- چیزی یادت نیست؟
+ نه. آخرین چیزی که یادمه داشتم با دوستم که آنطرف خیابون بود خداحافظی می کردم و منتظر تاکسی بودم.
- منم دقیقا آن جا نبودم که بدونم چه اتفاقی افتاده ولی ظاهرا ماشینی بهت می زنه و همون جا از هوش می ری.
🔹دارد یک چیزهایی یادم می آید. آره. قیافه آن مردی که پشت ماشین دودستی زد توی سر خودش. یک چیزی خورد داخل شکمم. از پشت خوردم به اتوبوسی که تو ایستگاه یک هو ترمز کرده بود. پس من تصادف کرده بودم.
- بعد آمبولانس خبر می کنن و می یارنت بیمارستان شریعتی که نزدیک تره به دانشکده. چون وضعیت وخیم بوده و خونریزی داخلی داشتی می برنت اتاق عمل و این ها. الحمدلله که الان بهتری. هر وقت احساس درد داشتی بگوها. پرستار می گفت چندساعتی طول می کشه که اثر مسکن قبلی از بین برود
+ باشه ممنون.
🔻حوصله حرف زدن ندارم. آنم با دختری که اصلا نمی شناسمش. اطرافم را نگاه می کنم. چند تا خانم روی تخت ها دراز کشیدند و هیچ همراهی کنارشان نیست.
- نرگس جان، خواهر جان، به خانم پرستار قول دادم که زود بروم. گفته حداقل باید یک روز اینجا تحت مراقبت باشی و بعد می فرستنت بخش. این جا هم که می بینی، حضور همراه ممنوعه. مادرت خیلی نگرانت بود. با التماس بردیمش خانه کمی استراحت کند. پرستارا مراقبت هستن. بازم بهت سر می زنم. کاری باهام نداری؟
🔻با بی حالی تمام و بی حوصلگی جوابش را می دهم:
+ نه. ممنون. مامان کی این جا بود؟
- از وقتی تو اتاق عمل بودی. رفتم دم خونتون و با خودم آوردمشون تا خیالشون راحت بشه. و تا چندساعت پیش اینجا بودن. خیلی خسته بودن ولی هر چی می گفتیم نمی رفتن خانه. مادرم راضیشون کرد که برگردن.
+ آهان. باشه. ممنون.
- مراقب خودت باش. خداحافظت باشه
+ ممنون.
🔹دختر همسایه از اتاق می رود بیرون. تا برسد به در اتاق چندبار برمی گردد و با لبخند نگاهم می کند و آخرش هم دست تکان می دهد.
بقیه بیمارها خوابیده اند. شاید هم بیهوش هستند. اتاق خیلی ساکت است و صدای دستگاه ها عین پتک می خورد تو سرم. اعصابم را خورد می کند. سردم شده است. سعی می کنم پتو را روی بدنم بکشم. می خواهم پایم را بالا بیارم و ببرم زیر پتو ولی نمی توانم حرکتش بدهم. شاید مال داروی بی حسی است. با این فکر دیگر تقلا نمی کنم. همان مقداری که دستم می رسد پتو را روی خودم می کشم
@salamfereshte