#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهلم
🔹به مقصد می رسیم. از ایستگاه که بیرون می رویم، ریحانه رو به خانمی با همان گرمی، با صدایی آرام می گوید:
- خواهر عزیزم، حجابتون رو بیشتر رعایت بفرمایید.
و پر مهر، لبخندی می زند که طرف مقابل، جز سکوت در مقابلش چیزی نمی گوید. کمی جلوتر باز به همین خانم برخورد می کنیم که از مغازه خریدی می کند. ریحانه می گوید: خواهر عزیزم... و این بار آن خانم، شال دور گردنش را جلوتر می کشد و گردنش را می پوشاند. ریحانه لبخند حاکی از قدردانی و تشکر می زند. برایش دعا می کند و توفیقات مضاعف را مسئلت می کند.
🔸نور کمرنگ صبحگاهی آفتاب، شعاعش را روی مزار شهدای گمنام انداخته است. ریحانه همین طور که کنارم حرکت می کند، اشک می ریزید و زیرلب حرف می زند. وسط حرفهایش جمله ای را بلند می گوید:
+ من تو رو از شهدا گرفتم. اون روز که تصادف کردی. یکراست اومدم این جا. بعدترهاش هم همین طور. دستهایی رو که به مزارشون می کشیدم، روی پاهات می گذاشتم تا به برکت خونشون، شفا پیدا کنن. هنوز هم ازشون شفای کامل تو رو می خوام.
🔹و اشک می ریزد. اشک های ریحانه را نمی توانم تحمل کنم. از او می خواهم مرا گوشه ای بگذارد و خودش برود. مرا کنار مزار شهید گمنام 18 ساله ای می گذارد. خودش بین مزارها می چرخد و اشک می ریزد و زمزمه می کند. گاهی می نشیند و دستی می کشد و باز برمی خیزد. گاهی سنگین حرکت می کند و از سنگینی قدم هایش سست می شود و زانوانش تا می خورند و می نشیند و باز برمی خیزد. از بی قراری ریحانه، من هم بی قرار می شوم. یاد حرف های آقای احسانی و خاطرات پدر برایم زنده می شود. این ها شهدایی هستند که پلاکشان را دادند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام باشند. اشک بر گونه هایم می غلتد.
🔻سعی می کنم خم بشوم و دستم را بر مزارشان بمالم اما دستم نمی رسد. به ریحانه نگاه می کنم. سر مزاری نشسته و ناله خفیفی می کند. باز هم خم می شوم و این بار با صورت، روی مزار می افتم. از صدای افتادنم، ریحانه جاکن می شود و می خواهد بلندم کند. در حالی که مرا با احتیاط بلند می کند می گوید:
+ ببخشید. ببخشید که حواسم بهت نبود. ببخش منو نرگس.
و گریه اش به هق هق می افتد و دائم عذرخواهی می کند.
- نه بابا. خودم می خواستم دست بزنم به مزارشون. ول کن. نمی خواد بلندم کنی. بزار همین جا باشم. جام خوبه. چیزی نشده که.
🔹ریحانه صندلی ام را بلند می کند و به گونه ای که تکیه ای برایم باشد، پشتم می گذارد. پاهایم را مرتب می کنم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. دست بر مزار شهید گمنام 18 ساله می کشم و بر پاهایم می مالم. ریحانه به پهنای صورت اشک می ریزد. درد و دل هایش مرا منقلب می کند:
+ سلام برادر. می بینی خواهرم را آورده ام دیدنتان. می بینی چه دسته گلی به من هدیه دادید. ممنونتونم. ممنونم که گل نرگسم را به من هدیه دادید. اومدیم کنارتون باشیم و ازتون یاد بگیرم. جونتون رو چطور هدیه کردین. چطور از نام و خانواده تون دل کندین و گمنام اومدین؟ چقدر خدا بهتون لطف و عنایت داشته که شهید شدین؟ برای ما هم دعا کنین توفیقش رو پیدا کنیم. برای ما هم دعا کنین بتونیم جا پای شما بگذاریم. اگه شما دعا نکنین که دست ما به جایی بنده نمی شود؟ اگه شما هوامون رو نداشته باشین که به بیراهه می ریم...
🔸همین طور که حرف های ساده اش را از ته دل می زند، اشک هایش سرُ می خورند و مرتب صورتش را با دست هایش پاک می کند. دست ریحانه را از روی مزار در دستان خود می گیرم. خم می شوم و صورت پر اشک و نمکینش را می بوسم. دست هایم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کند. مدتی همان جا می مانیم و حرفهای دلی می زنیم. آفتاب که کاملا بالا می آید، از جا بلند می شویم و به سمت مترو، در سکوتی عمیق، حرکت می کنیم.
آن شب، دفتر خاطراتم میهمان حرف های در گلو مانده ام به شهدای گمنام می شود.
🔸🔹🔸🔹🔸
🔹بالاخره مادر توانست یک روز را هماهنگ کند که احمد در خانه نباشد. اخیرا دوستانش هم به خانه می آیند. دوشنبه موعود از راه رسیده است. خیلی منتظر و مشتاق بودم آنانی که من را ندیده بودند و نگران و جویای حالم بودند؛ ببینم و اکنون، همه پشت در منتظر پاسخ اف اف هستند.
- بله بفرمایید. خوش آمدید.
مادر به سرعت به حیاط می رود و من هم پشت در حیاط منتظر ورودشان می شوم.
@salamfereshte