🔹از مطب دکتر بیرون می آییم. داروخانه، دارو را گرفته و به خانه برمی گردیم. پدر نیم ساعتی می ماند. دوباره گوشی اش زنگ می خورد و ازخانه بیرون می رود. حتما باز هم سرویس دارد. دلم می گیرد. از این همه تلاش پدر و مادرم و شرمندگی ای که دارم. بالاخره این عکس ها و جلسات و داروها هزینه می برد و پدر این طور برای بهبود من، سلامتی خودش را به خطر انداخته است. همین جملات را به ریحانه پیامک می دهم. در اندیشه ای تسلسل وار فرو رفته ام و دائما همین ها را در ذهن می چرخانم. ریحانه پاسخ می دهد: + با تلاشت برای خوب شدن ، بهترین پاداش را به آنان خواهی داد. دکتر چی گفت؟ 🔻همه حرفهای دکتر و اتفاقات را برایش پیامک می زنم. جواب می دهد: + خیر باشد. پس حسابی با هم کار داریم. امروز شما می یای اینجا یا من مزاحم بشم؟ - نمی دونم. هر طور شما بخوای. + پس اگه به خواست منه که شما بیا. امکانش هست؟ 🔹از مادر اجازه اش را می گیرم و جواب ریحانه را می دهم. قرارمان را برای نیم ساعت دیگر می گذاریم. حدس می زنم می خواهد مرا جایی ببرد. ساعت چهار و نیم است. کنار پرده های سه رنگ اتاقش نشسته ام و ریحانه در حال آوردن پذیرایی است. دفتر خاطراتش چشمک می زند اما جلوی خودم را می گیرم. تلفنش زنگ می خورد. به صفحه اش نگاه می کنم که نوشته شده لاله خانم. نمی دانم این همان لاله نشکفته است یا لاله دیگری است. 🔸ریحانه چایی را روی میز می گذارد و تلفن را جواب می دهد. + سلام لاله جان. حالت چطوره؟ الحمدلله. منم خوبم. خوبن سلام می رسونن. نه بابا این چه حرفیه. مادر چطوره؟ سلام برسونین. ...بزرگواری.. بله. باشه حتما، می پرسم برات. نرگس خانم هم اینجا هستند. چشمکی می زند. می گویم: - سلام برسون. کیه که من رو می شناسه؟ 🔹دستش را می گذارد روی گوشی و با صدایی آرام می گوید: + لاله خانم هستند. یادت که هست؟ - لاله نشکفته؟ بله یادمه. + نه دیگه. شکفته. گل لاله مون بار داده. - مگه میوه است که بار بده؟ + نه لاله جان. هستم. بله. باشه خواهر. التماس دعا. خدانگهدارت. - چرا اسمش رو گذاشتی نشکفته؟ البته ببخشیدها اون دفعه که زنگ زده بودن اسمشون رو این طور روی گوشی ات دیدم. + چون هنوز مونده بود تا بشکفه. دختر خیلی خوب و ساده و باصفائیه. مثل خودت. - الان یعنی با هندونه از من پذیرایی کردی دیگه. + هندونه هم برات می یارم. چـــــــــــــشم. - نه بابا. شوخی کردم. حالا چی کار می کردی؟ + داشتم حاضر می شدم برم بیرون. - پس مزاحمت شدم. می گفتی خب نمی یومدم. + چه مزاحمتی. الان هم با هم می ریم. اشکالی داره؟ - نه. اشکال که نداره ولی کجا؟ + بسیج مسجد. - مسجد مگه الان بازه؟ + مسجد این محل همیشه بازه. خادمی داره که اعتقادش اینه که خونه خدا باید درش همیشه باز باشه. - دزدی می کنن خب ازش + خادم می گه اگه کسی از مسجد دزدی کرده لابد نیاز داشته. چه بهتر که نیازش رو از خونه خدا برداره. ولی انصافا خیلی کم دزدی شده . - حالا مسجد چه خبر هست؟ + کلاس درس. دیدیم امتحانا و دانشگاه تمام شده، بچه های بسیج تصمیم گرفتن کلاس درس بزارن. یه کتاب رو با هم می خونیم. در اصل تو خونه می خونیم و سر کلاس یکی از بچه های قوی تر ارائه می ده و ما یاد می گیریم ازش. حوصله اش رو که داری؟ - نمی دونم. تا چی باشه. + همین کتاب طرح اندیشه اسلامی در قرآن که روی میزم هست. - آره دیدمش. در مورد چی هست؟ + پایه های فکری یک مسلمان رو بیان می کنه. حالا بیا بریم تا دیر نشده. 🔹تا من چایی را بخورم، ریحانه هم حاضر می شود و با هم به سمت مسجد حرکت می کنیم. کلاس رأس ساعت پنج شروع می شود. اکثر خواهرا، جوان و عده ای هم نوجوان هستند. بعد از ارائه بحث توسط یکی از خانم ها، یکی یکی دست ها بلند می شود. خانم ها سوال می کنند و استاد ارائه دهنده باید جواب بدهد. ریحانه به ساعتش نگاهی می اندازد. در گوشم می گوید: + نرگس جان، من یه سر باید برم جایی و برمی گردم. - باشه برو. زود برمی گردی دیگه؟ + آره. تا یک ربع دیگه برمی گردم. ریحانه از گوشه مسجد حرکت می کند و از کلاس خارج می شود. @salamfereshte