#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_پنج
🔹ریحانه با همان نشاط همیشگی اش پاسخ می دهد:
- برات یه کتاب می یارم مخصوص همین موضوع. "دعا". صحبت های آقا رو در همین زمینه دسته بندی کردن.
- دستت درد نکنه. ببخشید من نمی تونم بیام ها. زحمت شما می شه.
+خواهش می کنم. رحمته. شما داری زحمت می کشی مطالب رو در می یاری.
- نه بابا. دوست دارم. جالبه. منتظرم پس.
🔸خداحافظی می کنیم و چنددقیقه بعد ریحانه دم در اتاقم، کتاب به دست، لبخند می زند. کتاب را که می دهد، عذرخواهی می کند و می رود. هر چه اصرار کردم بماند، گفت که مهمان دارد و نمی تواند. یعنی مهمانش کیست؟ می دانم که نباید تا خودش چیزی نگفته از او بپرسم. خصوصا این چیزها را. مشغول در آوردن مطالب هیئت می شوم. چینش مطالب را روی میز انجام می دهم و عکس می گیرم.
🔻یاد عکسی که ریحانه در خانه شان انداخته بود می افتم. آن روز نتوانسته بود به هیئت برود و مطالب بورد را دست من داد و عکس را بلوتوث کرد. مرا به هیئت رساند و خودش رفت. بعد هم آمد و مرا از هیئت برگرداند. نمی دانم چه کار مهمی برایش پیش آمده بود که نتوانست دوساعتی عقب تر بیاندازد و هیئت را برود. آن جا بود که فلسفه انداختن عکس را از چینش مطالب درک کردم. مطالب را داخل پوشه می گذارم.
🔹روی تخت می نشینم. پاهایم را در حلقه هایی که از سقف آویزان شده، وارد می کنم. سر طناب ها را می گیرم و دراز می کشم. طناب دست راستم را می کشم. پایم بالا می آید. سعی می کنم پایم را به سمت پایین فشار بدهم. طناب را بالا و پایین می برم. طناب پای چپم را نیز. هر دو پایم بالاست. پس چرا حسی در پاهایم ندارم. هر دو دستم را با هم بالا و پایین می برم. پاهایم با هم بالا و پایین می رود. طناب ها را ول می کنم. پاهایم روی تخت پرت می شود.
🔸 می نشینم. عصاهایم را برمی دارم و به کمک میز، بلند می شوم. عصا زنان سعی می کنم راه بروم. پاهایم روی زمین کشیده می شود. تعادلم را از دست می دهم و روی زمین می افتم. مادر دل نگران به همراه فرزانه بالا می آیند. صدای کرومپ افتادنم را شنیدند و ترسیدند. با خنده می گویم چیزی نیست. به کمک آن ها روی ولیچر می نشینم و پشت میزم می روم. فرزانه که می خواهد برود می گویم:
- هنوز با کامیپوتر کار داری؟ می شه یه چیزی رو برام پیدا کنی؟
= الان که نه. دارم درس می خونم. ولی یادت باشه که اومدی پایین بهم بگی برات بگردم.
🔻پس ریحانه درست می گفت. فرزانه مشغول درس خواندن بود. باشه ای می گویم و فرزانه می رود. مادر هم بعد از مدت کوتاهی می رود. ریحانه از کجا می دانست که فرزانه پای سیستم نیست؟ به ذهنم می سپارم که از او بپرسم. پیامک می آید:
+ ساعت 3 و نیم می یام دنبالت بریم هیئت.
-
🔹چند ثانیه بعد دوباره پیامک دیگری می آید:
+راستی ، مهمان هم داریم.
- کی؟
+ لاله خانم شکفته مان.
- ئه. چه خوب.
با خودم می گویم:
- پس مهمان ریحانه لاله بود. حتما برای ثبت نام از شهرستان برگشته. ولی الان که زمان ثبت نام نیست. چرا برگشته؟
هنوز تا قرارمان ساعتی مانده، روی تخت دراز می شکم. کتاب "شیدایی" را که اخیرا هدیه گرفته ام برمی دارم و می خوانم. خوابم می برد.
🔸چشمانم را که باز می کنم، ریحانه بالای سرم است.
- به به سلام خانم خوش خواب. ساعت خواب.
- ئه. سلام. خواب موندم. ببخشید. الان حاضر می شم. ساعت چنده؟
+ سه و نیم.
- آخ. ببخشید. الان زود حاضر می شم.
🔻سریع وضو می گیرم و حاضر می شوم. با کمک ریحانه و فرزانه و دو عصا، از پله ها پایین می آیم. ریحانه صندلی ام را عقب ماشین می گذارد. با همان عصاها و کمک و حمایت ریحانه، داخل ماشین می نشینم. دختری چادری عقب ماشین است. وقتی از مرتب کردن پاها و چادرم فارغ می شوم نگاهی به عقب می اندازم.
- ئه. لاله خانم. سلام. حالتون چطوره؟ چقدر چادر بهتون می یاد
" سلام نرگس خانم. ممنونم.
بنده خدا خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد. ریحانه سوار ماشین می شود که می گویم:
- مطالب بورد یادم رفت.
🔹ریحانه طبق آدرسی که دادم، پوشه مطالب را می آورد. . با یک ربع تاخیر به هیئت می رسیم. بحث شروع شده است. بورد هیئت را برمی داریم و گوشه ای مشغول چیدن مطالب روی آن می شویم. ریحانه بورد را سرجایش نصب می کند و کنارم می نشیند. لاله فقط نگاهمان می کند. انسیه و زینب خانم و خانم نوری و بقیه بچه ها همه هستند. با نگاه و سرتکان دادن هایشان با من و ریحانه حال و احوال می کنند. احساس می کنم عضوی از هیئت شده ام.
@salamfereshte