#دختر_شینا🌸
#قسمت_چهارم
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم.
از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم.
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد.
همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند.
گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم
لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند:
«قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم.
زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به
لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan