هدایت شده از معارج
از پلّکان هواپیما پایین آمدیم.ماشین ساواک جلوی پلّکان منتظر ایستاده بود.ما را سوار کرد و در خیابان های تهران به راه افتاد.من عقب نشسته بودم و نگاه کردن به بیرون ممکن نمیشد...شبِ بسیار سردی بود و برف میبارید.به یک منطقه ی خالی از ساختمان رسیدیم.نگرانی خفیفی به سراغم آمد؛چون احتمال دادم که می خواهند مرا در این جای پرت و خالی به قتل برسانند. پس از مدّتی ماشین ایستاد و من صدای 《ایست》را شنیدم.فهمیدم که ما به یک پادگان نظامی رسیده ایم...بعداً متوجه شدم آنجا《پادگان سلطنت‌آباد》است. جلوی مرکز نگهبانی،از ماشین پیاده شدیم...مرا به اتاقی تمیز و بزرگ بردند که در آن دو تختخواب و یک بخاری بود... @salehinhoze فصل هشتم : قلعه ی سرخ