بعد از نماز ظهرِ یکی از روزها در راهروی زندان نشسته بودم و به تنهایی ناهار میخوردم...ناگهان مأموری مرا صدا زد و گفت:شما را در دفتر میخواهند.من عبایم را روی دوش انداختم و به دفتر افسر زندان رفتم.وقتی مرا دید،گفت:شما آزاد هستی؛وسایل خود را جمع کن و برو بیرون.با دلی لبریز از خوشحالی به سلّول برگشتم.این خوشحالی با قدری تأسّف هم توأم بود؛تأسّف از جدایی از برادرانی که در پی معاشرت دلپذیرِ شبانه روزی زندان،خیلی با آنها انس گرفته بودم...برادران عرب جمع شدند و به شیوهی عربها《هوسه》کردند،و تکرار میکردند:《یا سیّد جدّک وِیّانا》(آقا سیّد!جدّت با ما است.)
چند روز بعد،روز ملاقات هفتگی با زندانیان فرا رسید_البتّه من خودم در مدّتی که در زندان بودم،ملاقاتی نداشتم؛چون ممنوع الملاقات بودم_شیرینی خریدم و به زندان رفتم و با برادران دیدار کردم و شیرینی را میانشان توزیع کردم.
@salehinhoze
فصل هشتم : قلعهی سرخ
#کتاب_خون_دلی_کهلعل_شد
#کتاب
#کتابخوانی
#حوزه_364_حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#ناحیه_حیدر_کرار_ع_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_ع_استان_تهران