كه خون از كف پاى آنان جارى بود.
آنان در ميانۀ راه چوپانى را ديدند و چون دريافتند كه او مورد اعتماد است راز خود را با او گفتند. چوپان با شنيدن سخنان آنان، گوسفندان را به صاحبش بازگرداند و همراه آنان راهى شد. در اين هنگام سگى كه به رنگ سياه و سفيد درهم آميخته بود در پى آنان آمد. آنان خواستند كه سگ را برانند كه مبادا سروصدا كند ولى او به اذن خدا به سخن آمد و گفت: بگذاريد همراه شما بيايم كه در برابر دشمنان از شما نگهبانى خواهم كرد.
پس از چندى آنان به غارى به نام «وصيد» رسيدند كه در دامنۀ كوهى بود.
آنان شب را در آنجا به خواب رفتند در اين هنگام خداوند به عزرائيل فرمان داد كه جان آنان را بستاند.
خداوند به خورشيد نيز دستور داد كه بر آنان نتابد. از سويى نيز دقيوس دريافت كه مشاورينش گريختهاند. او با هشتاد هزار سوار راهى شد تا آنان را دستگير كند.
او در جستجويش به غار رسيد و هنگامىكه بالاى سر آنان آمد آنان را خفته يافت و دستور داد كه در غار را با تختهسنگهاى بزرگ و آهك بپوشانند.
اصحاب كهف سيصد و نه سال در خواب بودند و پس آنگاه خداوند به آنان جانى دوباره داد. هنگامىكه همگى برخاستند يكى از آنان گفت: ديشب از عبادت خدا غافل شديم. آنها به بيرون نگاه كردند ولى هنگامىكه وارد غار شده بودند رودى پر آب در آنجا جارى بود و درختان سرسبزى بودند ولى اينك رود خشكيده بود و درختان زرد شده بودند.
آنان يكى را فرستادند تا مقدارى غذا از شهر تهيه كند و بازگردد.
تمليخا لباس چوپان را بر تن كرد و راهى شهر شد.
خداوند نيز در اينباره مىفرمايد: «فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هٰذِهِ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهٰا أَزْكىٰ طَعٰاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لاٰ يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً»
تمليخا با شهرى روبرو شد كه بسيار ناآشنا بود. بر دروازۀ شهر پرچمى سبز آويخته بودند كه روى آن نوشته بود: «لا اله الا اللّه عيسى رسول اللّه».
او از نانوايى، نام شهر و پادشاه آن را پرسيد. نانوا گفت: اينجا شهر اقسوس است و نام پادشاهش عبد الرحمن است. تمليخا سكهاى به نانوا داد تا نانى بخرد ولى نانوا سكهاى را ديد كه بسيار قديمى و سنگين بود.
او به تمليخا گفت: آيا گنجى يافتهاى؟ او گفت: نه، خرمايى را فروختم و اين پول را به دست آوردم.
آن گاه تمليخا ماجراى فرارش از دربار را به نانوا گفت و او تمليخا را نزد پادشاه برد.
پادشاه از سخنان تمليخا قانع نشد و همگى به سوى كاخ اقسوس رفتند.
هنگامىكه تمليخا به آن جا رسيد با خانهاى مسكونى روبرو شد و در را چند بار كوبيد. پيرمردى بسيار سالخورده بر درآمد.
تمليخا كه در چهرۀ جوانى بود گفت: من تمليخا پسر «قسطيكين» هستم.
ناگهان پيرمرد زانو زد و فرياد برآورد: به خدا سوگند او جدّ من است كه به همراه پنج تن از مشاوران دقيوس از دست ستم دقيوس به كوهها گريختند.
در آن روزگار در منطقهاى كه شهر اقسوس قرار داشت دو پادشاه يهودى و مسيحى فرمانروايى مىكردند.
هردو پادشاه با همراهان خويش با تمليخا راهى شدند تا به غار رسيدند. تمليخا گمان مىكرد كه يك روز يا نيمروزى به خواب رفتهاند ولى عبد الرحمن گفت: شما سيصد و نه سال به خواب رفتهايد و پس از شما خداوند پيامبرى به نام عيسى را برانگيخت و او پس از چندى به آسمان عروج كرد.
تمليخا پيش از ديگران وارد غار شد و دوستانش را از ماجرا آگاه ساخت. اصحاب كهف با شنيدن ماجرا از خدا خواستند كه جان آنان را بگيرد؛ چرا كه توان زندگى در دنيا را نداشتند. خداوند نيز جان آنان را گرفت و در غار بسته شد. يهوديان و مسيحيان هريك ادعا كردند كه اصحاب كهف به دين آنان بوده است و هريك مىخواستند كه عبادتگاه مخصوص خود را بر در غار بسازند.
سرانجام ميان يهوديان و مسيحيان جنگ درگرفت و عبد الرحمن كه پادشاه مسيحيان بود پيروز شد.
سخن كه به اينجا رسيد امير مؤمنان به آن دانشمند يهودى فرمود: آيا در تورات چيزى غير از اين است؟
يهودى گفت: نه، سخنان شما با تورات مطابقت دارد و به اسلام گرويد.