📜 هفدهم محرم 📜 🔘 #بخش_سوم ••• ❌مرد دیگری برخاست، شمشیر ‌چرخاند و فرود ‌آورد••• 🔴خون بود که بر زمین پاشید🔴 ••• و عباس، فقط می تاخت ••• 🔰باران تیر او را نشانه گرفت و مشکها دریده شد ••• 🔰اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند، آخرین قطرهای آب، از مشکها بر زمین فرو افتاد، اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید ••• 🔺باران تیر، بار دیگر بارید🔻 🔹مشکها گِل زین مانده بود خالی، ولی خونین.🔹 🔹و عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید ••• 🔹اما نه بر زمین ••• 💠بر دامن علی!💠 🔰به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید، چهره در هم کشید، قافله سالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت ••• ••• و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند ••• 🔹قافله سالار گریه کرد و نالید🔹 * گفت: "عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانه ام!" 🔸عباس دست در دست پدر نهاد🔸 * و گفت: "مولا جان! ترا به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمه ها نَبر!" ● ۳۲ روز تا #اربعین ● #روایت_کاروان_عشق #روزشمار_محرم #مجتبی_فرآورده