سَمتِ بِهِشت
#قسمت_سوم #سادات_بانو🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ن
🧕🏻 نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند . برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود سلام مریم بانو سلام زهرا سادات چرا چشمات قرمز شده !؟ هیچی کمی در فکر فرو رفتم بیا بنشین وای عزیزم زینب کوچولو چطوره زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم . مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید . مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟ مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم . صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم . مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است . نویسنده :تمنا🖤☘