♥️↓ تصمیم قاطع گرفته بودم که از دوری کنم و معصومانه زندگی کنم. چند قرص نان گرفتم و گذاشتم توی سبد دوچرخه و راه افتادم سمت زمین‌های سبیلی(منطقه‌ای حاصلخیز در شمال دزفول و در شرق رودخانه دز). زمین‌ها مملو بود از گندم. کنار یکی از مزارع گندم، سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. ساعت‌ها گذشت و من مشغول عبادت و مناجات و دعا بودم؛ تا اینکه وقت نماز ظهر شد... بعد از خواندن نماز نشستم تا چند لقمه نان بخورم. لقمه اول را گذاشتم توی دهانم که تمام فکر و ذهنم متوجه یک سوال شد! با خودم گفتم:حسین! اگه قرار باشه تو بری توی بیابان و فقط عبادت کنی و هیچ وسیله و ابزار گناهی دورت نباشه که فایده‌ای نداره! اگه مردی، باید برید توی شهر و اونجا باشی و گناه نکنی. اینه که ارزش داره نه این‌که بری یه جایی‌که زمینه گناه هم فراهم نباشه! دوباره سوار دوچرخه شدم و رکاب‌ زنان برگشتم خانه، برگشتم تا با اماره ترین نفس مبارزه کنم... -سرباز روح الله شادی روح پاک شهدا ═🍃🕊🍃═════ https://eitaa.com/samtekhodababaali