موکب تعطیل شده بود اخر وقت بود چراغ های خیمه را خاموش کرده بودند تا مردم موکب را ترک کنند و به خانه بروند دخترها دو تاخواهر بودند با پدر و مادرشان در کنار میز خطاطی ام روی فرش موکب نشستند بعد از چند ساعت خطاطی حسابی خسته بودم هر کدام از دو دختر یک سفارش جدا داشتند و با خودشان دو تکه سنگ آورده بودند و میخواستند دست پر به منزل بروند بزرگتری گفت: این جمله را برایم بنویسید نامت حسین... زمزمه هر شب من است چاره ای نبود دست به قلم شدم https://eitaa.com/sang_nevesht