موکب تعطیل شده بود
اخر وقت بود
چراغ های خیمه را خاموش کرده بودند
تا مردم موکب را ترک کنند
و به خانه بروند
دخترها دو تاخواهر بودند
با پدر و مادرشان در کنار میز خطاطی ام
روی فرش موکب نشستند
بعد از چند ساعت خطاطی
حسابی خسته بودم
هر کدام از دو دختر
یک سفارش جدا داشتند و
با خودشان دو تکه سنگ آورده بودند
و میخواستند دست پر به منزل بروند
بزرگتری گفت:
این جمله را برایم بنویسید
نامت حسین...
زمزمه هر شب من است
چاره ای نبود
دست به قلم شدم
https://eitaa.com/sang_nevesht