این روزها اتفاق هایی افتاده که نمیدونم راجع به کدومیکی حرف بزنم
از خواهر بزرگ محمدرضا بگم؟
یا از پدرش؟
از مادرش؟
یا بچههاش؟
یا از خود محمدرضا؟
بعد از چندین ماه قرار بود دوشنبه بریم ملاقات محمدرضا ، مدت هاست منتظر ملاقات بودیم
با کلی اشکِ ذوق، بیقرار ملاقات بودیم
مادر محمدرضا هم همراهمون بود؛ مادری که از وقتی تک پسرش اسیر شده ، چند بار حمله قلبی کرده و نیاز داشت به دیدن پسرش...
میگفت: "ببینمش قلبم خوب میشه
قد و بالاشو تماشا کنم حالم خوب میشه"
رسیدیم بغداد.
شب قبل از ملاقات ، مامان یکدفعه حالش بد شد، اونقدر حالش رو به وخامت رفت که...
با اورژانس عتبات حرم کاظمین علیهم السلام بردیمش بیمارستان
اکسیژنش خیلی پایین اومده بود و اصلا حال خوبی نداشت
بستری اش کردن
و برای ملاقات دیگه نتونست بیاد
من و بچه ها و خواهرش رو اجبار کرد که شما برید ملاقات محمدرضا. چشم انتظاره بچه ام .
پدر هم موند پیش مامان و دنبال بلیط برای برگردوندن فوری مامان به ایران
من و خواهر و بچهها رفتیم سمت محل اسارت برای ملاقات
همین که دم در رسیدیم، پدر زنگ زد و گفت خواهرش سریع برگرده، بلیط پیدا شده و باید خودمون رو سریع برسونیم به پرواز.
اون لحظه رو نمیدونم چطور توصیف کنم
خواهرش له شد...
میدونی یعنی چی خواهری که مدتهاست برادرش رو ندیده و برای دیدنش بیقراره میکنه در فاصله چند متری برادرش باشه اما مجبور باشه به خاطر مادر برگرده؟؟
میدونی یعنی چی پدری که مشتاق پسرشه نتونه اونو ببینه؟؟ فقط خدا میدونه الان تو سینه اش چه درد و اندوهیه..
مادرش… با اون قلبش.. ناراحت اینهکه همرو به زحمت انداخته و نتونسته پسرشو ببینه
اونم درحالی که میدونه محمد رضا منتظرش هست، بفهمه چرا نیامده بهم میریزه
تا وارد شدیم و ابوعباس همین که دید ما تنها اومدیم ملاقاتش، رنگش زرد شد. گفت "مامان کجاست پس؟"
هرچی سعی کردیم ازش پنهون کنیم نشد.. اون از بغضمون و از حالت چشمامون فهمید اتفاقی افتاده..
دیگه از ملاقاتمون نگم که چه حال و هوایی داشت..
فعلا بذارید من میون این همه، قلب مادر رو انتخاب کنم
چون پیشِ خدا از هرچیزی عزیزتر و مقدستره
اونم قلب یه سادات خانوم مومن
قلب بیمارشون
قلب نگرانشون
قلب دلتنگشون
دوستان رسانهای همیشه به ما تاکید کردن که برای همدلی مخاطب، به هیچ وجه صداقتمون رو زیر سوال نبریم
و همیشه جواب من این بود: این ماجرا اینقدر دراماتیک و دردآوره که نیاز به هیچ شکلی از افسانهسازی نداره !
واقعیت داستان ابوعباس کافیه که وجدان هر انسانی رو تکون بده..
فکر مادرش ولی امشب شبیه یه دریای خروشانه که موج میزنه.. موج.
امشب توو دلش غوغایی بهپاست…
چهار سال پیش دوران کرونا، مامان وقتی مبتلای ویروس شد، محمد رضا با دل و جون، با تمام وجود، نوکری مادرشو کرد.. محمدرضا الان کجاست؟
کافیه بفهمه مادرش حالش بده و بستری شده ...
خدایا ، به داد دلمون برس
و همه دشمنان و خائنانی که در این ظلم شریک هستند رو ، به هزار بلا ، بدتر از اینها دچار کن
خانم جان یا ام البنین ، حواله ی همه شون به دستان بریده ی پسرت
#امن_المتوکلون
#یا_ام_البنین
لطفا تا میتونید حمد شفا بخونید
بلا نبینید
#همسنگران_باوفا