بهش گفتم برگشتنی یه خورده کاهو و سبزی بخر😊 گفتــــــ سرم شلوغه میترسم یادم بره روی یه تیکه کاغذ بنویس😇 همون موقع داشتــــــ جیبشو خالی میکرد دفترچه یادداشتــــــ و خودکار در آورد گذاشت زمین. برداشتم آن چیزهایی که می‌خواستم براش بنویسم یه دفعه گفت ننویسی‌ها...😕 جا خوردم نگاهش کردم به نظرم کمی عصبانی شده بود گفتم مگه چی شده؟؟☹️ گفتــــــ خودکاری که دستتِ مال بیت المال...😇 گفتم نمی‌خواهم باش کتاب بنویسم که دو سه تا کلمه بیشتر نیست..☹️ گفتــــــ نه🙅‍♂️😊 ❤️شهید مهدی باکری❤️ 📚نیمه پنهان ماه،صفحه ۳۵ ﴿سنگࢪشہدا﴾ ↻[💖🌱]@sangareshohadaa