🌹شهید « رضا سینایی »🌹 🌺خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می‌ترسید. جانباز بود، اما به کسی نمی‌گفت. به سپاه رفت، اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را داد به من و گفت: «کار کرده‌ام.» پس از شهادت پدرش، نگذاشت بیش از چند روز پارچه‌ای روی در بماند، دوست داشت گمنام باشد. می‌رفت جبهه و می‌آمد، اما چیزی تعریف نمی‌کرد؛ انگار نه انگار که رزمنده است. عبادتش هم همین‌گونه بود. حالا هم که سال‌ها از رفتنش می‌گذرد، پرچم جمهوری اسلامی را که لااقل نشانة شهادتش باشد، بالای در نزده‌ایم؛ شاید رضای من این‌طور راضی‌تر باشد. چند روز پیش از آن‌که برای آخرین بار برود جبهه، دوربین را برای چندمین ‌بار روی پایه تنظیم کرد، تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد. دوربین زود فلاش زد. اولش عصبانی شد، گفت: «یک حلقه فیلم گرفته‌ام، ولی هربار می‌آیم با تو عکس یادگاری بیندازم، مشکلی پیش می‌آید. این هم آخری‌اش بود.» بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد، گفت: «فهمیدم! چون بعد از شهادتم، این عکس‌ها داغ تو را بیش‌تر می‌کند، خدا نمی‌خواهد عکسمان با هم بیفتد.» 🌼😔اخم‌هایم در هم رفت، گفتم: «مادر جان! مگر شهادت به همین راحتی است؟» خندید و گفت: «آره! به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته، شهید.» وقتی رفت، کابوس‌هایم شروع شد. تا این‌که شبی خواب دیدم، مردی سیاه‌پوش آمد و گفت: «زود باش خانه را مرتب کن! پسرت شهید شده.» صبح که شد، حالم گرفته بود؛ اما خدا بهم نیرویی داد که بی‌اختیار تمام اتاق‌ها را تمیز کردم، حیاط را هم شستم. مادرم گفت: «من هم خواب دیدم که رضا شهید شده.» رفتم دم در نشستم خانم «بهاور» آمد و گفت: «چرا این‌جا نشسته‌ای؟» گفتم: «همه دارند خواب می‌بینند که رضای من شهید شده.» 🌸کمی دلداری ام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشین‌های نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محلة ما، خانة ‌تیمی کشف شده است. دیدم در می‌زنند. خانم «سجودی» و خانم «کاکا» بودند، گفتند: «خانه ساختی، برایت کادو آوردیم.» دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچ‌پچ می‌کردند. چیزهایی به گوشم خورد، دلم شور زد. یکی‌شان به آن یکی گفت: «تا کی معطل کنیم، باید بهش بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج می‌زد؛ بالا و پایین می‌شد. کدامشان بود، نمی‌دانم گفت: «آمادگی داری خبری را به تو بدهیم؟» سرم گیج رفت. خیلی بی‌قراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سال‌ها، گاهی به شوخی می‌گوید: «جیغی که آن روز کشیدی، هنوز زیر گوشم است.» 🌷من هم حق داشتم. پس از همسرم، دلخوشی‌ام به رضا بود، او هم رفت. عیبی ندارد؛ فدای آقا. آن روزها خیلی دلم می‌گرفت. روی پله‌ها می‌نشستم و همه‌اش غصه می‌خوردم. با این که فرزندان دیگری هم داشتم، اما احساس تنهایی می‌کردم. بی‌سواد بودم، ولی یک روز احساس کردم که می‌توانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نبودم، مونس خود را پیدا کرده‌ بودم؛ حتی اگر کسی زنگ خانه‌مان را به صدا درنمی‌آورد. راوی: مادر شهید «رضا سینایی» 🌸 🌼🍃 🌺🍃🌺 @sangareshohadababol