🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#آخرین_خاکریز
✫⇠
#قسمت9⃣9⃣
✍نویسنده:میکاییل احمدزاده
خاطرهاي دلنشين
سال 1368 بود و بيش از يك سال از اسارت ما در اردوگاه تكريت عراق
ميگذشت و همچنان شرايط زيستي بسيار نامناسبي داشتيم. بيشتر اسرا
بيماري روحي گرفته بودند و از آنجايي كه جزء اسراي مفقودالاثر محسوب
ميشديم، عراقيها توجهي به زنده ماندن ما نداشتند و كوچكترين حقوق
انساني را هم از ما دريغ ميكردند.
در آسايشگاه ما سربازي بود به نام «رضا» كه به اتفاق برادرش «اروج» هر دو
به سربازي اعزام شده بودند. طبق گفتة رضا، برادرش در لشكر92 زرهي اهواز
خدمت ميكرد. در اين اواخر، فكر و ذكر رضا شده بود برادرش و پيوسته از او
حرف ميزد و ميگفت: «به من الهام شده اروج در همين نزديكيهاست» گاهي
هم دوستان ميخنديدند و او را دست ميانداختند. ما او را دلداري ميداديم و
فكر ميكرديم رضا به دليل فشارهاي روحي، فكرش مشوش شده است.
اردوگاه ما، ارودگاه شمارة 15 بود و اردوگاه 14 كه در كنار جاده بود، در
حدود 20متر با ما فاصله داشت. روزي رضا به دليل بيماري ريوي، به بيمارستان
صلاح الدين تكريت اعزام شد. بعد از پنج روز كه او را آوردند، بسيار خوشحال بود
و در پوست خود نمي گنجيد. علت را پرسيديم؛ گفت: «شما كه باور نميكنين.
همش منو دست ميندازين. بابا برادرم توي همين اردوگاه 14 است. اون هم
اسير شده.» ابتدا باور نميكرديم؛ اما وقتي افسر عراقي توسط مترجم دربارة
برادرش با رضا حرف زد، همگي باور كرديم. همگي دور رضا جمع شديم و او
ماجرا را اينگونه برايمان بيان كرد: «توي بيمارستان سخت مريض بودم.
دلپيچه امانمو بريده بود و كسي رو نميشناختم. گاه ساعتها توي دستشويي ميماندم و گريه ميكردم. يه روز كه سخت گريه ميكردم، ناگهان يه نفر منو به
اسم صدا كرد. اهميت ندادم؛ ولي دوباره همون صدا پرسيد: رضا تو هستي؟ به
زور چشممو باز كردم. برادرم اروج بود. باوركردني نبود. اونم اسير شده بود.
خيلي مريض بود. بهش گفتم تو شبيه برادرمي و ديگه نفهميدم چي شد. وقتي
به خودم آمدم، اسرا دورمون جمع شده بودن. سرباز عراقي ما رو با باتوم ميزد و
نميتونست ما رو از هم جدا كنه. فكر ميكرد قصد برهم زدن اوضاع بيمارستان
رو داريم. بقية عراقيها هم رسيدن. جالب اينكه شوق ديدار، ما رو متوجه عذاب
و درد كابلهاي عراقيها نميكرد. برادرم از يه لشكر ديگه اسير شده بود. از آن
لحظه تا زماني كه در بيمارستان بوديم، شب و روز با هم بوديم تا جايي كه
سربازاي عراقي تحت تأثير قرار گرفتن و اجازه دادن سه روز بيشتر توي
بيمارستان بمونيم».
افسران عراقي هم چون از ماجرا اطلاع پيدا كرده بودند، تحت تأثير قرار
گرفتند و قول دادند هر دو هفته آنان را به ملاقات هم ببرند. اين جريان در
اردوگاه پيچيد و باعث ايجاد روحيه در بين اسرا شد. او خيلي خوشحال بود كه
برادرش را زنده ملاقات ميكرد. آنان چند ماه بعد، همديگر را در ايران ملاقات
كردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊