🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠⃣2⃣1⃣ ✍نویسنده:میکاییل احمدزاده بازگشت به آغوش خانواده پس از سالها، به سوي خانوادههاي خود كه سالها در انتظار ديدارمان بودند، ميرفتيم. نميدانستيم از خانواده و بستگانمان چه كساني زنده هستند. فكر ديدار با خانواده و پدر و مادر، همه را هيجان زده كرده بود. در اين افكار بوديم كه خلبان اعلام كرد براي فرود آماده باشيد؛ به اروميه رسيده ايم. هواپيما در بالاي شهر زيباي اروميه چرخي زد و به زمين نشست. سيل مردم خداجو و قدرشناس براي استقبال از آزادگان، وارد فرودگاه شده بودند و با گل و شيريني از ما پذيرايي ميكردند. استقبال بسيار با شكوهي بود. خبرنگاران حاضر در مراسم، سؤالاتي كوتاه پيرامون اسارت و خاطراتمان ميكردند كه همزمان از راديو سراسري پخش ميشد. سالها بود كه خانوادهام از من اطلاع دقيقي نداشتند. آنان به تمام ادارههاي دولتي مراجعه كرده بودند؛ ولي خبر درستي كسب نكرده بودند. وقتي هم به يكان خدمتيام مراجعه كرده بودند، به آنان گفته بودند كه تعداد زيادي از افراد آن لشكر، مفقودالاثر شدهاند و هنوز خبر دقيقي از وضعيت آنان نداريم. ناگفته نماند كه يك همشهري و همكار به نام «درستي» داشتم كه در جبهه با هم بوديم. در حين حملة تانكها به قرارگاه عملياتي تيپ، مأموريت داشتم جلو پيشروي و نفوذ ادوات زرهي دشمن را از جناح چپ مسدود كنم. در اين ميان كه تعدادي تانك دشمن زمين گير و تعدادي منهدم شده بودند، من نيز همراه با گروه به جلو ميرفتم. گاه يكي از خودروهاي ما در اثر كُندي در جابه جا شدن، توسط دشمن هدف قرار ميگرفت و منهدم ميشد كه تعدادي از همرزمان ما نيز شهيد ميشدند. درستي كه با دوربين ما را از دور نگاه ميكرد، بهدليل وضعيت منطقه، مدت كوتاهي از رؤيت ما با دوربين غافل شده و رفتن مرا به جلو نميبيند. وقتي يكي از خودروها آتش ميگيرد، او گمان ميكند كه من هم در خودرو بوده ام و به همين خاطر به طرف محل حادثه ميدود. در آنجا به دليل شدت جراحت و سوختگي يكي از شهدا، گمان ميكند كه آن شهيد من هستم و به شدت برايم گريه ميكند. بعد از اسارت ما و عقبنشيني دشمن در حملات پي درپي ارتش اسلام، او پس از مدتي به مرخصي ميرود. خانواده ام نيز بعد از چند ماه بي اطلاعي، براي جويا شدن از وضعيت من به خانه اش ميروند و با اصرار ميخواهند كه هرآنچه در مورد من ميداند، برايشان بگويد. او نيز به آنان ميگويد كه حين درگيري با عراقي ها، ديده كه به شهادت رسيده ام و جسد سوختة مرا هم ديده است. خانواده باور نميكنند و دوباره اقدام به پرس وجو ميكنند؛ اما همچنان از من خبري كسب نميكنند؛ تا اينكه چند روز قبل از آمدنم به ايران، از طريق اسرايي كه زودتر آزاد شده بودند، از سلامتي ام مطلع ميشوند. بعد از استقبال مردم در اروميه، هر كدام به وسيلة خودرو به سوي شهرمان حركت كرديم. در راه همه جا مملو از نوشته و چراغاني بود كه ما هرگز خود را شايستة آن همه محبت نميديديم. وقتي به ورودي شهر رسيديم، كميتة استقبال به ما خوشآمد گفت؛ سپس به داخل شهر رفتيم. چهرة شهر خيلي تغيير كرده بود. برخي كوچه ها و خيابانها را نميشناختم. پس از پايان جنگ، به وضع عمراني شهرها رسيدگي بيشتري شده بود و به هيچ وجه با شهرهاي عراق قابل مقايسه نبود. خداي بزرگ را شكر كردم و بسيار خوشحال بودم كه به شهرم بازگشته ام و ميتوانم خانوادهام را بار ديگر ببينم. همسايه ها و خانواده ام، مرا بسيار مورد لطف قرار دادند. مسئولان شهر اعم از امام جمعه، فرماندار و رؤساي ادارات، يكي پس از ديگري براي ديدارمان مي آمدند و از ما دلجويي ميكردند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊