🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
●
#خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_چهل_و_نهم
روز اول هر طور بود گذشت. از خرید برمیگشتم. دخترها گفتند بابا زنگ زدند سراغ شما را گرفتند. باز هم زنگ می زنند منتظر باشید.
چادرم را به جالباسی آویزان کردم. دمپایی روفرسی ام را پوشیدم و کنار تلفن نشستم. بچه ها انگار جان تازه گرفته بودند. معلوم بود طفلکی ها دلتنگ بودند و به حساب خودشان به نگرانی ام دامن نمی زدند.
علیرضا می گفت:"مامان حواستون باشه حرفی نزنید که معلوم بشه بابا کجاست. به ما سفارش کردن فقط احوالپرسی کنیم"
"باشه مادر حواسم هست."
فاطمه که روبرویم نشسته بود گفت:"آخه ما بهش گفتیم سید حسن نصرالله حالش چطوره؟ بابا گفت هیس پای تلفنیما! شماره تهران بود"
"جدی؟ پس تلفن ثابت دارند؟ "
" نه فکر نمی کنم ما بشه تماس بگیریم. فقط از اون ور میشه زنگ بزنند. من میرم تو اتاق. بابا زنگ زد سلام من رو دوباره بهشون برسونید"
علیرضا رفت تو اتاقش و زهرا و فاطمه همان دور و بر می چرخیدند و جلوی چشم خودم بودند.
آقا عبدالله زنگ زد. از محل اسکانش پرسیدم. راحت هستید یا نه؟ چیزی کم و کسر ن ارید؟ باز هم به یادش آوردم که لباسهایت را نشویی! همه را بگذار توی ساک بیاور خانه! قبل از خداحافظی گفتم:"یادتان نرود یک روز در میان منتظر تناستان هستم"
ظهر سه شنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار در آوردم. احوال بچه ها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت:"اون موضوعی که گفتم بین خودمون باشه منتفی است. از امروز هرکسی سراغم را گرفت بگید سوریه است، دیگه مشکلی نیست""حاج خانوم! یادته یکبار داشتم برات کتاب امام رو می خوندم، می خواستن تبعید بشن، به خانم شون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم برام دعا کن؟ الان من به شما میگم. تصدقت بشم برام دعا کن. "
از آن طرف تلفن صدای خنده دوستانش بلند شد.
" حاجی چی میگی اینجا که جای این حرف ها نیست. دو تون شلوغه ها! "
" اتفاقا الان وقتشه. تصدقت بشم برام دعا کن. مراقب خودتون باشید. خداحافظ"
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊