سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین‌_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم کارتون ها را پدر گذاشته پای دیوار جلوی پای فرزاد. فرزاد زورش نمی رسد کارتون ها را از دست پدر بگیرد. مادر دارد از روی پله ها با حاج افتخار حرف می زند _خانم چه جوری؟؟کجا بذارم ؟اگه اومدن شاید این طرف هم بیان! _ان شالله که نمیان! بزار تو انباری پشت همون باریک سازی اون گوشه. اشاره می کند به انباری کوچک توی حیاط .حاج افتخار میزند توی سر خودش.زانوهایش سست می‌شود که پهن شود روی زمین، ولی نگاهش روی تیغه دیوار که می‌افتد نمی‌نشیند .پدر عکس های بزرگ لوله شده را می دهد روی دیوار دست فرزند. مادر می گوید:« شما که خداراشکر جوان توی خونه ندارید. به تو شک نمی کنند» کارتون های خالی را پدر پرت می کند روی پشت بام توالت توی حیاط .مادر فرزاد را برمیگرداند به حمام .حاج افتخار و زنش هم خسته و لنگان به داخل خانه بر می گردد و تمام چراغ ها را خاموش می کنند. پدر لب حوض آبی به سر و صورتش می زند و می نشیند. چند دقیقه بعد صدای در بلند می شود. محکم و پشت سر هم می کوبند.مادر پیش از پدر خودش را به در می رساند باز می کند. دو نفر لباس شخصی در را هل می دهند و می آیند توی حیاط. پشت سرشان یک سرباز تفنگ به دست توی دهانه در می ایستد. پدر جلو می‌آید. یکی از لباس شخصی ها با پدر حرف می‌زند و چیزهایی یادداشت می کند دست و پای مادر زیر چادر می‌لرزد. زیر لب لا حول ولا قوة الا بالله تکرار می‌کند .آن لباس شخصی دیگر توی حیاط چرخ می زند و بر می گردد. یکی که با پدر حرف میزد سرش را از روی دفترچه بلند می‌کند و نگاهی به دور و بر حیاط می‌اندازد و نگاهی به دو تا از دخترها که گیج و مات از جلوی در حال نگاهش می‌کنند و بعد نگاهی به لباس شخصی دیگر .آن یکی شانه را بالا می اندازد. با پدر دست می‌دهند و خداحافظی می‌کنند. در حیاط که میخورد به هم، ما در پقی می زند زیر گریه و همانجا پاهایش شل می شود و می‌افتد کف حیاط. پدر سر حوض به صورت مادر آب می زند. آن شب را ورق میزنم به شبی دیگر که صدای تکبیر بلند می شود از لابلای خاطرات. از همه طرف ،انگار تمام محله دارند تکبیر می گویند، سایه از روی پشت بام رد می شود. ساعت ۲ و ۳ نیمه شب است یک صدا بلندتر است.صدای خش دار بلندگوی دستی. تعدادشان زیاد نیست ولی صداها زیادند فرهاد در تاریکی شیروانی  دراز کشیده توی بلندگوی دستی بزرگش تکبیر را فریاد می‌زند. صداها تمام خیابان سی متری را پر کردند و آن ها توی خیابانها این طرف و آن طرف می دوند و لبه پشت بام ها را دید می‌زنند هیچکس را نمی بینند ولی صدا ها هستند .فرهاد بلندگو را همان جا گذاشته و از روی بام رفته روی بام مسجد. ۵یا ۶ نفر هستند دور هم جمع شده‌اند و حرفی بینشان رد و بدل می شود و هر کدام از یک طرف می روند از این پشت بام به آن پشت بام. مکثی می‌کند و می‌رود به سمت پشت بام بعدی همینطور صداها از ۶یا ۵ طرف گسترده می شود تا به تمام محله .روی هر پشت بام دو دستش را کنار دهانش می گذارد و چند بار تکبیر می گوید و می دود به پشت بام بعدی تا جایی که به کوچه دیگر می رسد. از دیوار آویزان می شود و می پرد توی کوچه.تکبیر دیگر می‌گوید و از ستون برق آن طرف کوچه بالا می رود. روی پشت بام بعدی و همینطور می رود تا انتهای سی متری سینما سعدی و بعد با همین شکل تکبیر گویان به طرف پشت بام خانه برمیگردد. از روی پشت بام بلند گویش را برمی دارد و  پایین می آید.دیگر نزدیک اذان صبح شده.پای حوض بلندگو را زمین می گذارد و شروع می کند به بالا زدن آستین هایش هنوز همه خواب هستند تیغ صبح سال ۵۷ است. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊