سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو ‌● 💠حضور پدر در جبهه پایگاه بسیج در شرایط عادی عصر ها بازگشاهی و تا صبح فعالیت داشت نوبت نگهبانی ما بچه ها معمولا آخر شب بود که پس از دو ساعت نگهبانی باید پست را تحویل نفر بعدی می دادی. بعضا هم که نگهبان بعدیی در کار نبود بچه ها به شوخی مدلی از نگهبان را زیر پتو درست می کردند. نفر آخر که می خواست نگهبان بعدی را بیدار کنه می رفت یکراست سراغ تخت و می دید به به !! نگهبان با پوتین و لباس ، آماده بکار خوابیده. با تکان دادن پای وی و بیدار نشدنش ،پوتین را محکم می کشید کشیدن بیکباره پوتین همانا و کنده شدن پا همانا. از این رو بود که می بایست تا صبح تنهایی به نگهبانی بپردازد. سال 64 تلاش برای اعزام به جبهه بی نتیجه ماند. اما پدرم در تاریخ 64/9/20 طی دو مرحله به همراه تعدادی از اهالی روستا به جبهه اعزام شدند. مختصری آموزش نظامی هم دیدند اما از آنجا که سنی از ایشان گذشته بود طبیعی بود که مانع از حضورش در واحدهای رزمی شوند لذا بیشتر در واحدهای پشتیبانی تیپ الغدیر یزد فعالیت داشتند. ادامه دارد..✒️ ⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊