🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
●
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 سنگر فرماندهی
رسیدیم سنگر فرماندهی
چشمها را باز کردند .
سنگری مجلل و بزرگ که با چوب های زرد رنگ تزیین شده بود.
اصلا باور نمی کردی در منطقه جنگی هستی .
افسری که در حد فرمانده لشکر بود دائم پشت بیسیم با صدای بلند داد می زد و فرماندهان را امر و نهی می کرد.
این صحنه را بارها در فیلمهای جنگی خودمان دیده بودم .
چقدر شبیه بود.
آیا آنچه می دیدیم فیلم بود.
فرمانده نزدیک آمد.
زیاد بازجویی نشدیم.
یکی از دوستان گوش مرا که خون ریزی داشت نشانش داد به نیت اینکه معاینه و درمان کنند.
فرمانده نگاهی انداخت و چیزی گفت .
از داخل سبد میوه به هر نفر پرتقالی تعارف کرد.
دستمان بسته بود.
افسر دیگری آن را داخل جیب جلوی لباس ضد شیمیایی که تنمان بود گذاشت .
از سنگر که خارج شدیم سربازان پرتقال را بین خودشان تقسیم کردند.
یکی از آنها پلاک شناسایی که به گردن داشتم کشید و جدا کرد .
گفت : ها مفتاح الجنه؟ یعنی این کلید بهشته ؟
سرباز دیگری لباس ضد شیمایی که شبیه کاور بارانی بود پاره کرد و گفت : کیمیاوی . کیمیاوی ، یعنی شیمیایی.
بعد از ساعتی بوسیله خودروی آیفا که مخصوص حمل بار و نقل و انتقال نیروست به پشت خط منتقل شدیم .
درطول مسیر گاه گداری گلوله ای که از طرف ایران شلیک می شد به زمین می خورد.
مسیر تقریبا طولانی بود و جاده خراب.
احتمالا به خط سوم دشمن نزدیک می شدیم اینجا دیگر از سنگر خبری نبود و بیشتر در چادرها مستقر بودند.
پس از توقف آیفا با دست و چشم بسته از آن بلندی ما را پرت کردند پایین.
روی پا هم که پایین می آمدی چون دست و چشم ، بسته بود آسیب می دیدی.
به محض افتادن ، صدای چرخش کابلی در هوا را شنیدم که محکم به گردنم فرود آمد و دور گردنم پیچید .
فریاد کشیدم .
سر سیمی که از کابل بیرون زده بود قسمتی از پوست صورتم را زخمی کرد.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊