❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠
#خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 149
ما جایی را نشان کرده و زیر سیم خاردارها را کنده بودیم و از آنجا به راحتی در می رفتیم. بعضی وقتها با علی نمکی، عبدالحسین اسدی، علیرضا فغانی و یعقوب نیک پیران از اردوگاه بیرون میزدیم. گاهی می آمدیم اهواز و یکی دو روز آنجا می گذراندیم. چون در اردوگاه صبحگاه مختصر برگزار می شد کم و زیاد بودن نیروها به چشم نمی آمد. البته مسئول دسته مان «یوسف» می فهمید اما با ما خوب تا میکرد. چون تجربه اش کمتر از ما بود، با احترام برخورد میکرد و زیاد گیر نمیداد.
اگر دژبانی متوجه این قضیه میشد طبعاً مورد مواخذه و تنبیه واقع می شدیم، اما بچه ها زرنگی میکردند و در این جیم شدنها هیچوقت گیر نیفتادیم. تازه وقتی به دسته برمی گشتیم بچه ها به شوخی به ما «رسیدن به خیر» و «خوش گلیب سیز»میگفتند.
از آنجا خاطرات تلخی هم دارم. یک روز به قصد اهواز از اردوگاه خارج شده و کنار جاده ایستاده بودیم. به هر ماشینی که از راه میرسید دست تکان میدادیم اما ماشینها یا پُر بودند یا به دلایل امنیتی و دستوری که از فرماندهی داشتند نیروهای سر راه را برنمی داشتند. آن روز با چند نفر از بچه ها کنار جاده شن ریزی شده ایستاده بودیم که ایفایی از دور پیدا شد. ایفا همین که نزدیک ما رسید ناگهان به سمت ما برگشت. غافلگیر شدیم! من و یکی از بچه ها سریع خودمان را عقب پرت کردیم اما او به سه نفر از بچه ها زد و در رفت. خون، خونم را میخورد. مجروحان از بچه های تبریز بودند اما هیچ کدامشان را نمی شناختم. یکی از بچه ها که پیشانی اش له شده بود در دم جان داد و دو نفر دیگر هم به شدت زخمی شدند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬
@sangarshohada🕊🕊