کاش می‌شد ... تا خدا پــرواز کرد پای دل از بند دنیا باز کرد کاش می‌شد از تعلق شد رها بال زد همچون ڪبوتــر در هوا ... درون خودش کلنجاری داشت با خودش ؛ برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرف‌هایش، می‌زد بیرون؛ هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن، حرف‌هایش بیشتر بوی رفتن می‌داد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند. آن اوایل یڪبار که از معرکه برگشته بود وسط حرف‌هایش خیلی محکم گفت: «جانفشانـی اصلاً کار آسـانی نیست» بعد تعریف ڪرد که آنجا در نقطه ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دوید و توی همین چند متر ، دختـرش آمده جلوی چشمش ... بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرین‌های زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید؛ این بار که می‌رفت به کسی گفته بود « این دفعه از کوثر بریدم » ✍ به نقل از : احمدرضا بیضایی ( برادر بزرگوار شهید ) 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊